شعر نو

ساخت وبلاگ

التماس دعا سلام و عرض ادب

دوستان و همراهان گرامی سایت شعرنو
برای سلامتی و بهبود حال یکی از عزیزان سایت شعرنو از همه شما دوستان عزیز جهت شفای کامل و عاجل ایشان التماس دعا داریم.

بازديد 372

این مطلب را خواندند (اعضا)

خسرو خرم آبادی (22/2/1395),ابوالفضل خداوردی پور (22/2/1395),وحید شکری(شاکر) (22/2/1395),فرزاد عرب...فریادفرزاد (22/2/1395),علیمحمد پورحسن (بی رامونا) (22/2/1395),فتی معطوفی(م کیوان) (22/2/1395),سیده نسترن طالب زاده (22/2/1395),زینب اردمه (22/2/1395),یاسین جاری مورجان (یجم ) (22/2/1395),محمد ابراهیم جاذب نیکو (جاذب ) (23/2/1395),مهیارسنائی (23/2/1395),حبیب رضایی رازلیقی (23/2/1395),شفیقه طهماسبی (23/2/1395),لادن آهور (23/2/1395),جواد محمدی (23/2/1395),نسترن خزایی (23/2/1395),محمد ترکمان(پژواره) (23/2/1395),عباس قرایلو (23/2/1395),مولود پورصفا masha (23/2/1395),بهروز اميدي (23/2/1395),مصطفی حسینی (23/2/1395),مینو زکی پور (23/2/1395),علیرضا کاشی پور محمدی (23/2/1395),مهیارسنائی (23/2/1395),سمیه یزدی (23/2/1395),مهتاب ایزدسرشت (23/2/1395),فرزاد جهانبانی (23/2/1395),مسعود احمدی (23/2/1395),محمدحسن چگنی زاده (23/2/1395),سلمان مولایی (23/2/1395),مهری کندری (23/2/1395),حسين صداقتي (24/2/1395),ندا غفارزاده (هدیه) (24/2/1395),حمیدصادق زاده یزدی (24/2/1395),رضا شجاعی (24/2/1395),فرشته پورصدامی (24/2/1395),فریبا نوری (24/2/1395),ستار سلطانیان (24/2/1395),زهرا محمدزاده آلمالو (24/2/1395),بابک رضایی آسیابر (24/2/1395),مهری کندری (24/2/1395),شکیبا سروری (24/2/1395),عیسی نصراللهی (تیرداد) (25/2/1395),مهتاب محمدی راد (25/2/1395),بهاره آراسته (25/2/1395),فاطمه محمودی ماهانی (25/2/1395),شکیبا سروری (25/2/1395),مسيحا الهياري (ناجي) (25/2/1395),لیلا رنجبران (25/2/1395),مریم شجاعی (25/2/1395),مهتاب ایزدسرشت (25/2/1395),سیدحسین احمدی (25/2/1395),شفیقه طهماسبی (26/2/1395),جمشید ملکی (26/2/1395),عیسی نصراللهی (تیرداد) (26/2/1395),مجید توکلی (نوا) (26/2/1395),علیرضا .ح . امیرخیزی (26/2/1395),رقیه عزت زاده (26/2/1395),مرتضی حاجی اقاجانی (27/2/1395),ايلمان اكبرى (27/2/1395),مرتضی حاجی اقاجانی (27/2/1395),صدیقه اکبری(سوگند) (27/2/1395),بابک رضایی آسیابر (27/2/1395),مهری مهربان (27/2/1395),سالار شمس (27/2/1395),آمنه حیدری (27/2/1395),شکیبا سروری (27/2/1395),مهتاب ایزدسرشت (28/2/1395),

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 586 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 20:52

نیازمندی هفته ای دو سه بار سری به پارک میزنم
اوقات فراغتم زیاد شده
زود باز نشسته شدم
بهترش میشود زود باز نشسته ام کردند
پاکتی سیگار و چشمهایی آماده برای کاویدن و ذهنی سرشار از جای خالیهای بکر که کنار گذاشتمشان برای کسان بی جا و مکان ، بیایند و جا خوش کنند و به هر ریش بی ریشه ای که دوست داشتند بخندند
ذهنمان که بخیل نیست
با وعده های پس و پیش مشکلمان با دل را هم حل میکنیم
اینها میوه های بهشتی سر سفره ذوق جوانی من است.
همیشه فکر میکردم اگر آدم گرفته و مفلوکی به چشمم آید ، حتما شاخ و دم خواهد داشت
غافل از این که اگر پشت گوشت را ببینی ، شاخ و دمت را هم خواهی دید.
بعضی اوقات در تصورم میگنجد که خرها میان خود جمله مشهوری دارند:
"انسانهای در گل مانده"
قصد سود جویی از موقیت فلاکت بار پرنده ای ناتوان و به اسارت کشیدنش
یا حیوانی با پوست و گوشت و دندان زرین
حتی استفاده از موشهای چندش آور در آزمایشات بی پایه و اساس
و امثال اینان ، انسان را سزاوار شیوع طاعونی به نام "انسان" کرده است.
آری ... انسان بیدادگری مطلق است و طبق منطق او ، این منطقیست.
تمام حیوانات هستی برای نمردن و انسان برای بهتر نمردن در تلاش است
پس اجازه دارد.
نابود نمیکند ولی به مرز نابودی میرساند
و این کمبود را به فروش میگذارد.
من هم در یکی از همین کمبودها نشستم و دلخوش کردم که شاید ذره ای طبیعت.
از جنسمان گفتن طول تفسیر دارد
به پارک بر میگردم
اگر رسیدم برای تکمیل سفره خود روزنامه هم میخرم
اول به صفحه حوادث نگاهی سر سری می اندازم که شاید چیزی دستگیرم شود برای مرهم شکوائیه
بعد به سراغ نیازمندیها میروم
خنده ای از ته دل میکنم و خدا را شکر
که آگهی جز نیاز به کار به چاپ نرسیده و خب این هم دردیست خنده دار
دردش که مشخص است ولی خنده از این روست که کمی قبلتر یا پیشتر از کمی قبلتر آگهی نیازمندیها مختص به یابندگان جویندگان کار بود
اکنون با لحنی تمسخر آمیز باید بگوییم آگهیها به جویندگان یابندگان کار ، تغییر مزاج داده اند
خدا به داد روزی رسد که جویندگان در پی جویندگان باشند
از گل و بلبل چه بگویم که جز اینان را یابنده نخواهید بود.
در آخر اخبار ورزشی را مرور میکنم و سری که ز افسوس تکان میخورد ، نشانه جوینده بودنمان بود که به یابندگی منتهی نشد.
با بیتی پارک و جویندگان و یابندگانش را بدرود میگوییم:
جویندگی چون پیشه کرد یابندگی داد
یابندگی چون شد برو پایندگی باد

#سید_مهدی_حاجی_میرصادقی

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 340 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:23

" نامه ی شماره ی چهارده ... در شستن رسالت ِ داغداری به صلح " می خواهم در این اردی بهشت بارانی بنویسم .
می خواهم برای ِ تو بنویسم . می خواهم آنقدر بنویسم تا روزی پست چی بیاید و نامه ی تو را برایم بیاورد .

سلام
نامه های همیشه و چراغ های روشن و من آن مارگارت ِ تنها که به دنبال واژه نیستم ، واژه ها دنبال من اند . مودبانه تر از همیشه دارم بغلت می کنم ، لذت می بری ... لذت می برم . آیا آفرینش از آغوشی شروع می شود که تو به بی ریایی و بی حب و بغضی اش مومنی ؟!
اگر اینگونه است ... من بی محابا حضورت را فریاد می کشم . آخ ... آخ ... چند روزیست بد جور سرمستم ... بدجور زنده ام . حالم خیلی خوب است . تو این را می دانی و می دانی چقدر شعر می شوم . گاهی فکر می کنم نباید اینقدر شعر شوم . اینقدر فریادهایم را بنویسم و اینقدر دوستت داشته باشم . اما مگر می توانم دوست داشتن را از وجودم دریغ کنم . دوست داشتن آن هم از جنسی که انسان در ورای جنسیتش آن را بغل می گیرد .
رفیق ...
حالم خوب است . دستهایی که نوازش می کنند ، چشمهایی که نگاه های ایمن از احتراق و فرسایش را به یادم می اندازند و دوستت دارم هایی که از گلوی تو بر دار می شوند ... مرا سر پا نگه داشته اند . حس می کنم خونم بی وقفه در حال پاک کردن تمام سلول های اضافه است . خبر خوبیست شاید . می خواهم خون دماغی را ببوسم و بگذارم کنار . می خواهم به جای بالا آوردن خون ... شعر شدن را بغل بگیرم . حمام خون را تمیز می کنم و باید به قائم مقام بگویم دشنه ی در دیس را ببوسد کنارش بگذارد . من و تاریخ به انسان نیاز داریم . انسانی که سگی را نکشد و انسانی که انسانی را ندوشد .
ورای جنسیت های نر و ماده ... دوستت دارم .
آخ ... آخ از من که انتظار را بیهوده در آغوش می کشیدم اگر آغوش تو در میانه نبود . آغوش ات نگاهبان تمام لذت های برهنه ایست که هیچ گناهآلودگی در آن نخواهی یافت . تو در من پلیدی و آلودگی نخواهی دید ، به راستی من راستمندانه تو را در آغوش خواهم کشید . یاور همیشه مومنت خواهم بود و تو خوب می دانی که زمانه ... زمانه ایست که" کسان سود خویش از پی زیان دگران می جویند " ، در این زمانه ، من ... با تمام راستی ام سراغت خواهم آمد .
دارد تگرگ می بارد و من صدای فریاد له شدن شکوفه های سیب را می شنوم ، دارد تگرگ می بارد و من این سخت باری را بازی تقدیر نمی دانم . به من نگاه کن ... چشمهای من با آن مژه های کج و معوج و بلند دارند به احترام تو می پرند ... وای بر من ... وای بر من که آفتاب حضورت را عجیب دوست می دارم . آنسان که اگر رخوتی پدید آید از من و چشمانم است ... نه از تو و نور بی امان مهربانت .
لبخند می زنی برای این شاعر ؟!
- چرا که نه ...
و من در بحرانی ترین روزهای جهان ِ جنگ طلب به دنیا آمده ام ... می دانی که من متولد قرن ِ عبوس ِ اتمم ، قرنی که باکرگی هایش را هنوز که هنوز است می درند و کسی دم نمی زند که هاااای ماشینی ... از دنیای بکر من چه می خواهی ...
تو اما یگانه ای ... می فهمی دریده شدن دامن ِ آدم از اتفاق ِ هتک ِ سلامتی ِ لبخند را ، تو می فهمی شکارچی های شوخ و شرور و بانمک را ... که تفنگشان را اربابان جهان می خرند تا زمین ... برهنه تر ... به دنبال ِ جامه ی عصمتی دیگر باشد . آخ از کسی که هستی ... کسی که می فهمد مرا . دلم لبخندت را می خواهد ... دلم تلخندت را می بوسد ... تو هُرم یگانه ی زادن ِ من ... من ِ تو ... من ِ ما هستی بی شک . می خواهی چه کار کنی با این شاعر ؟!
ـ هیچ ... بغلیدن ...
و من مجرمی را دیدم که تنش عصیان کرده بود و عریانی را لبخند زده بود .من مجرمی را دیدم که با اشک داشت تمام دنیایش را اعتراف می کرد . داشت اشک می ریخت و هیسی ِ عجیبی را به من تحمیل می کرد .
من مجرمی را دیدم که بنده ی دم بود و دَمش را برای آدم بودنش لذت کرده بود . من مجرمی را دیدم که بسیار دوست می داشت و لبانش را دوخته بودند ... زمانه ی عجیبیست ...
من مجرمی را دیدم که مازوخیسم گرگی را ارضا می کرد و شده بود گرگینه ای در پی ِ عریانی ِ آغوشی که لذت ِ " آخ " را خوب می فهمید . دستانت را که دیدم ... دستان ِ مجرم ات را ... به خودم بالیدم . تو داشتی داغ می زدی دستانت را تا مگر از عشقی شعورناک ... منطقی نو بسازی . دستان ِ خط خطی ات را بوسیدم ... بگذار گل بروید از زخم های تیغ خورده ... که کف آلودی دهن ِ تاریخ را تو تنها ... تو یکه درد کشیده ای ...
کاش کناره نگیری از کسی که هستی ، از کسی که داری با سکوت هایت نعره اش می کشی . من خودم را در چشمهایت می بینم . در چشم هایت که بغض هایش را می خندد . وای بر من ... وای بر شاعری که ایستاده می میرد تا نگاهش ، به سرب ِ گلوله تغییر را بغل نگیرد که او رسالتش ... دستهای گلبار است ... نه دشنه های خون بار .
هر چه هست ... گرگینگی ... آدمی یکه میخواهد و گرگی یکه تر ... که بیاید ... که نترسد ... که ایستاده ... جوانگی را شرارت کند و گرده بیافشاند تا گلی دیگر از تبارش بر زمین ِ کویر بروید . می بینی ... دارم شعرنامه ی چهاردهم را می نویسم . و هنوز پست چی با نامه ای سراغم را نگرفته است . میخواهم مژه هایم را به در بدوزم . دوختن را دوست دارم . دوست دارم تو را به تمامیتم بدوزم ... و با خودم ببرمت تا سیاره ی شماره ی چند ... و آنجا جغرافی دانی را نشانت دهم که تا کنون دریایی نبوده است ... پشت کوه را ندیده و تا کنون با دلفینی شنا نکرده است ... می خواهم تو را به آن جا ببرم که منطق و فلسفه و تمام دلیل ها از تو شسته می شوند و تو تنها از تبار اشکانیان ِ بانو سیمین شوی و بی امان خیس و مچاله ... درد را در آغوش بکشی ... دردی که تو را جاودانه خواهد کرد .
بیا ... بغلم بگیر ... بیا نفسم بکش ...
بیا ... هاشورهای دستانت را در آغوش لبانم بگذار ... من رسالتم صلح است ... صلح با چشمان ِ تمام ابراهای ِ زمین ... که ببارند تا کویر ها عریانی شان را جامه ای سبز به تن کنند .
در سپیده دم ِ سرودهای تازه منتظر توام . به من بپیوند تا ... گلهای آشتی به ما بپیوندند .
لبخند بزن برای این تاریکی ِ بی امان ... روشنش کن ... روشن از هجوم هجمه های نامحرمانی که نباید ... از خون ِ تاریک ِ من نشخوار کنند .
نامه ی چهاردهم است این ... رسالت داغداری ِ ابدی را به صلح خواهم شست .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 258 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:23

قفس زیبا قفس زیبای مرا باز کنید....
وقتی پنجره ما انسان ها حتی رو به خودمون هم بسته است و تنهایی را چاره کار می بینیم،قفس زیبای مرا باز کنید ،ندایی خوش تر از سرو بلند میشه و به پرواز در میاد که نوایی عاشقانه از صدای ستنور در گوش مبارکه ما پیچ میخوره که جان من به جان رستگارانش باز می گردد که نیستان مرا جملگی زیبا کرد و قفس زیبای مرا باز کنید که در ناخودآگاه خود بیدارم در که انفاسم دلم در خوابم که در افکار خودم بیمارم و صدای ستنور دلم آرام و آهسته و دریغ از هیچ تملغ گویی دیگر صدایی از باد نمی آید، دور شدم از تو، دل بستم و به جایی دور قدم گذاشتم و تار دلم پاره پاره شد، رود جاری و نگاه ساری شد، قدم به قدم حمکتی ساخته ایم و خداوندان اسرار را دلی برخاسته از عشق صدا زده ایم. مادری دور و دختری بینا که نبود، مادر را چگونه آزاد کند، قفس زیبای مرا باز کنید، راز نخستین لحظات عمرم ناپیدایست که بگویم رود جاری مرا ساز کنید که کند باز قفس زیبای مرا، قدری بار اشک های مرا مادری نابینا از کار کشد چه کند دختر بینا سرای آواز تو شده است قفس زیبای مرا باز کنید که داد و فغان زنم که خدایا چه کنم نور امید تو را در دلم چگونه آواز کنم سوختن گل های جاده تنهایی که نغمه خوانی می کند، آواز دلم قفس پنجره را باز کنید...

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 479 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 9:20

مژده ، شعـــر خود کفــا به نام خداوند جان آفرین

رحمت پروردگاربر حکیم ابوالقاسم فردوسی که در روزگار هجوم و هجمه

دشمنان از فرهنگ و زبان این سرزمین حراست نمود سی سال به رنجه

بودوکسی حتا نام ایشان را نمی داند ودر جایی ثبت نگردیده ! این مطلب

به جهت تنویر اذهان همبودان نازنین آوردم که بدانیم وقتی از سراینده سی

هزار بیت ناب،کـُنیه و نام فامیل بروارثان تاریخ برجامانده صدالبته شماشاعران

حساب کارتان را دارید وبا عمل به سخن خویش پاسخی دندان شکن به تاریخ

نمکدان شکن دهید . ( بنده را بدین کارزار، کارنیست). و اما...

سیب از درخت افتاد.این چهارکلمه تمدن بشرراکُنفَیکّون نمود. البته به جهت

جمله سازی و انتقال مفهوم ، جمله ابتراست وادیبان گرامی برسهل انگاری

نویسنده آن که زبان مام وطن را پاس نداشته وناسپاسی نموده،آگاهی

دارند. همه اساتید بزرگواربا ( بنده )هم رای هستند ! . سپاس ازشما .

بهترآنکه اینگونه می نوشت : سیب از شاخه جدا شد آنگاه سقوط آغازیدن

نمود.! بدیهی است که چنین نویسه ای مضارع اخباری (وجه وصفی) داردو

مشخص است سیب بی صفتی بوده ! حق دارند کُنشگران سئوال نمایند :

کدام سیب ؟ ازکدام شاخه ؟ علت جدا شدن ازشاخه ؟ آیا وزش بادهای

شدید موجب شده؟ (گزارش سازمان هواشناسی) وشما شاعر گرامی

یقین می پنداشتید ،این همان سیبی است که حمید جان مصدق

(کش رفت ) از باغچه (بقچه) همسایه (؟). الل... اعلم .

ظاهر امر گواه بر صحت همان چهارواژه دارد و بنده ازابتدا همان چهار کلمه

راکاملن مکفی می دانستم .! البته عده ای حاسد بهانه جو، انگ ناسپاسی

برای طفلک نویسنده می فشاندند.طبق تحقیقات میدانی که بنده انجام داده

ام (منت تلقی نفرمایید) اصلن تغییرات اساسی در تمدن ربطی به این جمله

کامل نداشته و قاطعانه اثبات می کنم آنکــه فریاد برآورد یافتم یافتم ، مقصر

و مجرم است. اینک به تجربه و گواه همین تاریخ که بر درگاه آن ایستاده ام

(گاهی می نشینم) بنده فریاد نمی زنم که موجب آلودگی صوتی شوم ،

بسیار آرام و شمرده به گفتمان، که : دانستم ودانستید. (هم بی معرفتی

تاریخ راوهم تنظیمات آنرا) به امید آنکه کُنفَیکّون نماییم وتاریخ ساز شویم

بدون آلوده نمودن زمین و زمان (نوشتن و خوانشتن! ) .نکته هایی که منجر

به صلابت شعرومهمترراهکارنیل به اشتهار هم آواسرایان دلبند می گردد و

از بسیاری مصایب (درازمنه قدیم دود چراغ میل نمودن نشانه بارز شاعر

شدن بود ) آسوده و خیال تخت (از نوع فنرِی) به آسایش و آرا مش همیشگی

(منظورابدی نیست)نایل شویم ، تا چشم حاسدان یاوه سرا تراخم گیرد و

شهامت اینگونه نوشتن سخیف از ایشان مصلوب (البته مسلوب است به جهت

ارعاب، آن بهتر است) گردد. نا گفته نماند هم مسلکان پیشکسوتی چون

انوری ، اوحدی ، عراقی ، شاعری را مذ موم داشته و القاب بد، خیلی بد

نسبت داده اند که مرا جرات نقل نیست تنها به این بیت ُمَلیّن اکتفا می شود.

یا رب این قاعده شعر به گیتی که نهاد

که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد!
چنانچه هریک ازشما عزیزان شماره تلفن یا شماره پلاک کُنام این ژاژسراینده

را ارایه نماید پاداش ارزنده ای از طرف زعمای سایت بشرح مزبورداده خواهد

شد (مدت یکساعت و یک دقیقه سروده اش رامفتکی برصفحه نخست آویخته

دارند) وبعدن بنده به همراه چند مصلح جهت امربه معروف این ناشاعرسراینده

اباتیل در محل سکونت وی حاضرو شیشه های سرای کُنام فرو هِشتیم .

درد خویش به که گوییم ؟ مانازک دلان ظریف اندیش را نه سزاواراینهمه کج

تابی ، آن ازوضعیت تاریخ ، اینهم ازبی مهری و نفرین برخی هم اندیش، بنابر

این ما حق داریم که، یاران و همرهان نازنین مصلحت تشخیص نمودیم نخست

موارد مازاد که یقین نیازی به رعایت آن نمی باشد را به اجمال بیان نموده و

با مسرت نوید خودکفایی را بشارت دهیم

.............( شعر خودکفا ) ...........

الف –فراگیری عِلم (اَلم بود) عروض وقافیه که بسیارموجب رنجه شاعران

ارجمند بود مدتهاست به دیار نیمه باقی نیمه جاری بدرقه نموده وشادمان

هستیم.ب- صنایع ادبی را به اهتمام عزیزان ، جهت محواز صحنه ی ادبیات

در دست اقدام داشته و به ختم آن نزدیک شده ایم هرچند گهگاه مشاهده

می گردد که برخی به جهت عدم اطلاع رسانی وقطع مکررنت، مبادرت به

استفاده می نمایند که با تذکر دلسوزان وابرازندامت خاطی جای نگرانی ندارد.

ج – عزیزان رعایت علایم نوشتاری (سجاوندی) هیچ الزامی نداشته و قطع

روابط، همبودان (هم نبودان راشامل می شود)رادر اولین فرصت طلبی اعلام

می نماییم. دوستانِ جان ملاحظه نمایید چند مورد تحمیلی را !الف- چنانچه

جمله مفهوم پرسش و استفهام کنایه آمیزتعجبی داشت ، نشانه تعجب رادر

گیومه قرار دهید( ؟ ) .زهی خیال باطل ، مثلن ما دلمان می خواهددر وسط،

یا انتهای مصراع نقاشی نماییم !!!!!!!! ؟؟؟؟؟ خوشگل .

یا در مورد ویرگول ( ، ) یا درنگ نما. چه جایی اصلن استفاده ننماییم.مثلن:

حرف عطفی دو خبر متعلق به یک مبتدا را از یکدیگر جدا کند نباید از نشانه

درنگ نما استفاده کرد. (این کلمه(نباید) آرامش ما را می رباید ، وشاعربدون

آرامش مانند ساحل بدون دریاست ! (جمله قصارقصورکردم).

د- باعنایت به روح لطیف و احساس تُرد و شکننده که مختص شاعران است

ونه غیر که موهبتی قابل تقدیر(بهمان میزان اختصاصی)جهت رفاه حال این

قشر عظیم که وظیفه دشوار حفظ و ارتقا ادبیات را خالصانه ومتواضعانه به

فرموده متین، حافظ جان(آسمان بار امانت نتوانست کشید – قرعه فال به

نام منِ (شاعر) زدند) بزودی خود را از بند قرعه محتوا آزاد خواهیم نمود.

گذشت آنزمان که طبقه بندی نموده بودند . مگر بقالی ست که طبقه نصب

نماییم و بچینیم محتوا را . می توانید مشاهده نماییدکه چگونه در بند سه

اکوان شعری قرنها اسیر بودیم ( قالب – سبک – محتوا ).

1- قالب شعر بھ شکل شعر گفتھ میشود کھ بر دو نوع است : شکل ظاھری

و شکل درونی .قالب های شعر سنتی : مثنوی ، غزل، قصیده، دوبیتی ،

رباعی، ترجیع بند، مستزاد، قطعه، مسمط -واقعن حتا بخاطر سپردن نام اینها

اتلاف وقت گرانبهای ما راموجب می گردد چه برسدباینکه خدای ناکرده ازسر

کنجکاوی بخواهیم شاخصه ها و تفاوت ها را بدانیم !واما سَبــک شعــر: ،

یعنی مجموع کلمات و لغات و طرز ترکیب آنها، از لحاظ قواعد زبان و مفاد معنی

هر کلمه در آن عصر و طرز تخیل و ادای آن تخیلات از لحاظ حالات روحی شاعر،

که وابسته به تأثیر محیط و طرز معیشت و علوم و زندگی مادی و معنوی هر

دوره باشد. (دقیقن ملکه ذهن گردید و کاملن آگاه شدیم) . سبک های

کلاسیک : سبک هندی (اصفهانی) – خراسانی (ترکستانی) – عراقی–

اینک مشاهده نمایید انواع محتوای شعر را ...حماسی – غنایی – مدحی –

تعلیمی – دینی – انتقادی – مرثیه – وصفی – قصصی -مناظره- عامیانه و

محلی . محتوای فرعــــی نیز دارند : هجو و مدح – مفاخره -ساقی نامه-

شهر آشوب - پارودی – حبسیه - طنز و هزل و مطایبه – مناجات – گلایه-

بث الشکوی - تهنیت . ( آ آی ی راحت شدیم ).این ها که مربوط به شعر

سنتی (کلاسیک) بود شعرمعاصر نیز قالب سازی دارد! همچنین سبک ؛

برای هرنوع سلیقه از سروده ای با سه واژه (شاید یک واژه هم باشد بنده

بی خبرم ) نام وارداتی آن هایکوو درزبان فارسی ؟ بهتراست بگوییم در گویش

محلی ؟ بهترترکه گویش شخصی آن بتعدادماشاال.. تا ا ا ا .هایکوقالب است

یاسَبک است ؟

سروده پست مدرن ، پسا هفتاد ، حجمی ، سپید ( زنده یاشاملو سبک

خودرا منثورنامید)نیمایی و سپید و آزادرا دیگرنیازنباشدکه بدانیم . عزیزان

سرودن چارتا مصراع یا سطر یا خوشه آنهم دلنوشته نه شعـــر، جهت رفع

دلتنگی نیاز به اینهمه مقررات وآیین نامه ها ،بخشنامه و دستورا لعمل های

صادره دارد؟ طبع لطیف مارا چگونه خراش می دهند !بسیار موجب سرورو

شادمانی است که رفع و دفع آن نمودیم . و صلاح و مصلحت خویش بکف با

کفایت آوردیم . درپایان ضمن سپاس از هم دسته گی ، وحمایتهای اورژانسی

شما به اطلاع می رساندازتاریخ مزبور هیچ نوع سروده ای از سایرکشورها

واردنخواهد شد، بدیهی است لوازم یدکی وقطعات ازقبیل( بیت ، مصراع، کلمه

، واژ...) نیزمشمول ممنوعیت می باشد.

مــژده : بزودی بانک قرض المظنه شعرهمراه با نمایشگاه انواع اشعارمنتخب

افتتاح خواهد شد،که خریدو فروش انواع قالبهای شعری اعم از چدنی و گچی

یا پلاستیکی مخصوص اعضا خواهدبودومنبعد هیچ نازک خیالی در ساخت و

پردازش شعرخود رابرنج (برنج پلو، کته خیر، منظور آزردن ورنجش می باشد )

مبتلا نکند، شاعر دو بیتی خود را در قالب (پردازش) قصیده ریخته و اندکی

صبر نموده قصیده خودراتحویل می گیرد. با تلاش شبانه روزی متخصصین

بزودی شاهد تبدیل پرندانه به مثنوی خواهیم بودانشا ا...برخورداری از مزایای

وام مختص شاعرانی خواهد بود که درتعریف و تمجید و تحسین وامهای بدون

بهره سنگ تمام برسینه کوفته باشند ، وام مزبور تنها با اخذ کارمزد اندک ،

%32 در صدی واگذار می گردد البته با ضمانت های لازم . به امید پیشرفت

وتوسعه ابیات وادبیات . همچنان بسرایید و حظ وافر برید .

تا دیگر (حکایات حکمت تهی ) سرشارزحکیم باشید

تقریر در دوران یو توپ می توپ

الچغــــر- فرشاد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 280 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 2:17

اشعار و ابیات ناب تعلیمی و اخلاقی و عرفانی از شعرای سبک های شعر فارسی(قسمت اول) دکتر رجب توحیدیان استادیار دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
آب در روغـن بـریزی نالــه خیـــزد از چــراغ
صحبتِ نا جنس، آتش را بــه فــریــــاد آورَد
صائب
آبــرو هـرگـز نـدارد. آنـکه در هـر صبح و شــام
پیشِ دونان، پشت را ،بهرِ دو نان خم می کند
فــرّخی یزدی
آتش انـدر کـَف بــُـوَد مخلــوق، روزِ امتحــان
کاش ما هم می توانستیم،چـون یوسف شـویم
منصـور قاسمیان نسب
آدمِ دانـا نیــــــــالاید زبـان بـر تیغِ طعــــن
دوست را حـرفِ ملال انگیــز، دشمـن می کند
رحمت موسوی
آدمیــزادی کـه می گـویند اگــر ایـن مـردمند
ای خـوشـا جـایی که آنجـا خــود نباشد آدمی
صفایی نراقی
آری اگــر کـــه عشق، گنـــــاهِ من و دل است
با این همــه گنـــاه، خـــــــدا رحمـمان کنــد

محمّـد کریم توفیق زاده فسا
آزادگی از ســــرو بیـــــــاموز، کــه یک عمــر
با آن همـــه بی باریِ خـــــود، غرقِ غرورست
صالح صـابر گیلانی
آزاد نیستنــد بـــــه دولت رسیــــــدگـــــان
گـردید پای بنـــدِ نگیــن، تا ســــــوار شــــد
واعظ قـزوینی
آزاده را جفـــــــــــایِ فلـک بیش می رسـد
اوّل بلا بــه عاقبت اندیش می رســـــــــــد
امیـری فیروز کوهی
آسایش اگــر جــــــویی در راحتِ مـردم جـو
تا هست تنی در رنج، آن بِه کــه نیاســـــایی
عبدالمجید اوحدی یکتا
آسمـان آسـوده است از بـی قــراری‌ هــای ما
گــریه­ ی طفــلان نمی‌ســـوزد دلِ گهـــواره را
صائب
آسمــان سخت و نفس بی اثــر و بخت ملـول
همـــــه آهنـگـــرِ این آهـــنِ ســــردیم عبث
نوعی خبوشانی (محمدرضا قوچانی)
آســوده گـر از سنگ شـد از ارّه جـــدا نیست
نخلـی کــه در این باغ ثمــــــــــــر هیچ ندارد
حـزین لاهیجی
آشنا بی گنهـــم می کشــــد از نرگسِ مست
چه تمنـــّـــــــا دگــــر از مـــــردمِ بیگانه مرا
همایون تجربه کار کرمانی
آشنـــایـانی کـــــه از حــّقِ نمـک دم می زنند
هم چو دندان برسـرِیک لقمـه برهـم می زنند
واعظ قـزوینی
آشنـایی چـــون کهــن گـــردید بی لذّت بوَد
کــوزه ­ی نو یک دو روزی ســرد سازد آب را
سالک یـزدی
آفـــاتِ فلک بهــرِ مکـافــاتِ من و تـوست
بــد، کی رســد آن را کـه ســزاوار نبـاشـــد
کامل جهـرمی
آفتـــابا از درِ میخــــانه مگـــذر کایـن حریفان
یا ببوسنـدت کـه یاری، یا بنـوشندت که جـامی
وصـال شیرازی
آفتـابی تـو و عالم به وجـــودِ تو خوش است
حیف باشـــد کـه نباشی تـــو و دنیـــا باشد
سلیم تهـرانی
آفتــــابی زد و ویـــــرانه ­ی دل روشـن کرد
لیک افســوس چه زود از سـرِ دیوار گذشت
عمـاد خراسانی
آفــرین بـاد بـه پــروانه کـه مـــانندِ من است
خـود به آتش زد و از هرچـه به جــزیارگذشت
عمـاد خراسانی
آفــرینش همــه تنبیـــهِ خــداونــدِ دل است
دل نـــدارد که نــدارد بـــه خــداوند اِقـــرار
سعـدی
آمد مسیح و مـرده یِ صـــد ساله زنـده کرد
امّا نگـــه بـه ســـــویِ من محتضـــر نکــرد
امان اله خان صوفی
آن آتشي كه آمــد و دامـــانِ مــــا گـــرفت
اوّل تــو را بسـوخت كه آتش بــه مــا زدي
جواد جعفـری فسایی« سها»
آن کسی را بستــایید کـه اندرهمــه عمــر
بهـــرِ آســـــایش ِ مــردم قــدمی بر دارد
افســر
آنان که دل به غیبتِ ما شـــــــاد می کنند
باری بِدان خـــــــوشم که مرا یاد می کنند
حاجی تهرانی
آنان کــــه راهِ صلح، به پیــــکار بسته اند
درحیــرتم چـــه طرفی از این کار بسته اند
علی اکبر کنی پور( مستی)
آنانکـه زکبـر و حســـــــد و کینــــه جـدایند
همســـــــــایه ­ی دیوار به دیوار خـــــدایند
ناصر امامی فریاد شیرازی
آنجـا که جهـل مـایه­ یِ تمکین و سروری ست
بایــد به روزِ مــردمِ دانـــا بســـی گـریست
جواهری وجدی
آنجـا کـه نیست با خبـر ازفتنــــه، ذوالفـقــار
خنجر ز پشت ملجـمِ بــی خــــواب می زنـد
جواد جعفری فسایی « سها»
آنـچنــان دور حقیقت شـــده از گفتــه ­ی ما
که دگـــر کس ندهـد گــــوش به گفتارِ کسی
رسا
آنچنـان سـوختــه این خـاکِ بلاکش کـه دگر
انتظـارِ مـــددی از کـــَــرمِ بـــــاران نیست
سایه
آنچنـان کـز صفــرگــردد رتبــه ­ی اعـداد بیش
پـایه ی این ناکسـان ازهیــچ بالا رفتـــه است
میرمعصوم تسلّی
آنچنــــان گـــرم است بازار مکــــــافاتِ عمل
چشم اگــر بینــا بوَد، هر روز روزِ محشر است
صائب
آنچــه با سرو و سمـن بادِ خــزانی می کند
عاقبت بیـــدادِ پیــری با جـــوانی می کند
کمال اجتماعی گلبانگ
آنچــه بر باد دهـــد خــاکِ ستمــکاران را
آهِ مظلوم به هنگـــــامِ سحر باشد و بس
محمدحسین ناصر ترک
آنچـه روزِ دشمنی، دشمن به دشمن می کنــد
در مقــامِ مهــربانی، دوست با من می کنــــد
سامانی موج
آنچـــــه کـــه دارد به پــای ، دینِ خـــــدا را
تا به ابـــــد، پرچـــمِ عــــــزایِ حسیـن است
صغیر اصفهانی
آنچـه نایاب است درعـالم وفــا و مهــرِ مـاست
ورنه درگلـزارِ هستی ســرو و گل نایـاب نیست
رهی معیری
آن خیمــه ای که گیســویِ حــورش طناب بود
شــد سـرنگـــون ز بــادِ مخــــالف، حباب وار
محتشم کاشانی
آن دست و آن زبان کــه در او نیست نفعِ خلق
جز چـــون زبانِ ســوسن و دستِ چنــارِ نیست
سنایی
آن را که مـایه دار بُــوَد خـــود نمــای نیست
هـرگز کسی گـُـلی بــه ســـرِ باغبــــان ندید
کلیم کاشانی
آن روز تـــو را نخـــلِ بـــرومنــد تـــوان گـفت
کـه از هـرکه خـوری سنگ،عــوض میـوه فـشانی
صائب
آن روز کــه تعلیــمِ تـــــو می کــرد معــلّم
بر لــوحِ تـو ننوشت مگـــر حـــرفِ وفــا را؟
هلالی جغتایی
آن روز که کـارِ همـه می سـاخت خــــداوند
مـا دیـر رسیـدیم و به جــــایی نرسیــدیم
مسیح کاشی
آن زاهــدي حقيقـتِ زهـــدش بـُـوَد قبــول
كــان داغِ بـر جبـين ، نكنـــد مُهــــرِ بـرتري
جوادجعفری فسایی «سها»
آن سـروران کـه تاجِ ســــرِخـلق بــــوده اند
اکنون نظاره کن که همــه خـاکِ پا شــدند
امیرخسرو دهلوی
آن شب، چــه شبی بـود، کــه دیدند کواکب
نظمِ تو پراکنــــده و اردویِ تـــو ویـــــــران
حسین منزوی
آن قَـدَر زود شـــود پـَـرپـَر و بــر بـــاد رَوَد
که نمـانَد بــــه کسی فـــــرصتِ گل بـوییدن
بیژن ترقی
آن کــو بـــه دل، دردی نـــدارد آدمی نیست
بــی زارم از بـــازارِ ایــــن بــی هیچ دردان
هوشنگ ابتهاج«سایه»
آمـــده در صف و گفتیـــــم، به نوبت سخنی
هرچه دیدیم و شنیدیم، همــه حُسنِ تو بود
احمد توکلی اینانلو فسا
آن که از حلقــه ی زر، گوش گـــران است او را
چه غم از ناله ­ی خونین جگــــــران است او را
ملا جامی
آن کـــــــه خبــــــردار شــــد ز کیشِ محبّـت
کــــار نــدارد بـه هیـــــچ مــذهب ومــــلّت
فـروغی
آن که گــریان به سـرِخاک من آمد چون شمع
کاش در زنـدگی، از خــاک مـــرا بر می‌داشت
صائب
آن لاله رخ کـــه ســوخت دلِ مـن به داغِ او
روشن بُـوَد همیشــــه الهــــــــی چـــراغِ او
رمضان فنایی
آن لئیم است که چیـــزی دهـد و باز ستاند
جان اگر نیـــــــز ستـانی زتو من، دل نستانم
عماد خـراسانی
آن هـا کــه بـد کننــد، ســـزاوار دوزخنــــد
دوزخ چه کــرده است، که شایسته­ ی من است
مشرقی مشهدی(میرزاملک)
آن هــا کـــه تَـرکِ دولتِ جـــاوید کــــرده انـد
زین پنـج روزِ دولتِ دنیـــا چـــــه دیـــده اند
صائب
آه از این قـومِ ریــایی کـه در این شهرِ دو روی
روزها شحنــــه و شب باده فــــروشند همــه
شفیعی کـدکنی
آه، اُشترها، چــه غمگـین و پریشـان می روند
بر فــرازِ نیـــزه می بینم، ســــرِخــورشید را
سعیـد بیابانکی
آه اگـر مستی نمـودی هـر حرامی چـون شراب
آن زمان معلـوم می شد درجهان هشیار کیست
صـائب
آهستــه رو کـه بـر سـرِ بسیـارمـردم است
این جـِـرم ِخــاک را کـه تـو امـروز بر سری
سعـدی
آینــــده را قیـــاس کن از حــالِ خـود ببین
کـز رفتگــان به خیـر، کـِــــه را یاد می کنند
صائب
ابــوذر، قــــــــدرِ پیغمبــــــــر شنـاســـد
نه هـــر کس بـــــــویِ زر در دیـــده دارد
منصور قاسمیان نسب
احـــوالِ روزگـار بُــــوَد همـچــــو گرد باد
جـزخــار و خس زمـــــانه بـه بالا نمــی برد
صائب
احــوالِ من مپـرس که با صــــد هـــزار درد
می بایـــدم بــه دردِ دلِ دیگــران رسیـــــد
صائب
احــوالِ مـن نمــــــوده دلِ سنگِ خـاره، آب
آخـر دلِ تو سنگ تر از سنگِ خـــــاره نیست
میرزاده عشقی
اخلاص به پیش آر، کــــه در خلق نگیــــرد
هرگفتـــه که در آن اثرِ ســــــوزِدرون نیست
ضیاءالدین دهشیری
اخــلاص، بــــه چـــاکِ پیـــــرُهـَـن نیست
اینجـــــــا دلِ پــــــاره مــی پسنــــــــدند
نظام وفا
ادایِ شکرِ خـــدا، خـواجـه چــــون توانی کرد
نبـرده رنج بــه گیـتی، عـــــزیزِ بی جهــتی
مؤبد کاشی
ادب پیمــای ِ دشتِ عجـز، مژگان بر نمی دارد
تو سَیـرِ آسمان کن، من به پیشِ پـا نظردارم
میرزا عبدالقادر بیدل عظیم آبادی
ادب از بـی ادب آموخـــــتن را نیک می دانم
نمی دانـم چه آمــــوزم، از این خلقِ ادیب امّا
ناصرامامی «فریادشیرازی»
ازآبِ زنـــــدگی چـــه حکــایت کنــد کسی
با دل شکستــه ای که ز دنیـا گــذشته است
بابا فغانی
از آن به حلقـــه ­ی گیسویِ تو حســـد ورزم
که پیش دیده­ ی من ســـر نهـــاده درگوشَت
حسین نوع دوست کفاش
ازآن پـروانه بر فـانوس هر دم می زند خـود را
که خـواهد با عـزیزِ خویش دریک پیرهن باشد
بابا شهید قمی
ازآن چون مویِ، آتش دیده، یکدم نیست آرامم
که آتش طلعتـان دارنـد نبضِ پیچ و تــابم را
صائب
ازآن خــــورند بــــه تلــخی شـــرابِ نابِ مــرا
کـه بی‌ تلاش به چنگ آمده است شیشه­ ی من
صائب
ازآن در اوجِ ســلامت به کلبــه ­ی خــویشم
که خـــانه ­ی احـــــدی را نکـــرده ام ویران
جواد جعفـری فسایی«سها»
از آن رو مـرده را در خــــاک کــــــــردند
کـــه بایــد زنـده زیرِ گــِــــل بــــــروید
احمد توکلی اینانلو فسا
ازآن ز داغِ نهــــان پـــــرده بــر نمـی‌دارم
که دست و دل نشـــود سـرد، لاله‌ کاران را
صائب
ازآن زمـــان کـه مـرا عشق زیرِ بــار کشید
قــدِ خمیـده ­ی مـن قبلــــه ­یِ دعـــا گـردید
صائب
از آن ز مصـر بـــه کنعـــان نمی رود یوسف
که مهـــربانیِ یعقوب، چــــون زلیخا نیست
قدسی مشهدی
از آن مــــردِ دانـا دهــان بستـــــــه است
که بینـد که شمع از زبــــان سوخته است
صائب
ازآن مــــژگانِ او دستِ دعــا بر آسمان دارد
که دائم از خدا خواهد شفــای چشمِ بیمارش
كليم كاشاني
ازآن نمـــازِ سرخ کــــه سجـــده دو نیم ماند
بی بــــرقِ ذولفقــار، عــدالت دو نیم ماند
عبدالرضا کوهمال جهرمی
ازآهِ مــاست دفــتـــــــرِ تقــــوا ورق ورق
کــردیم فــــرشِ راه بُتـان، این رساله را
مولانا نرگسی ابهری
از اخــوان راضیم، تا دیدم انصــافِ خـریداران
گـــوارا کرد بر من چـــاه را، از قیمت افتادن
صائب
از اَزل ایل و تبـارم همـــه عاشـــــق بودند
سخت دل بسته­ ی، این ایــل و تبـارم چــه کنم
سیّدحسن حسینی
از ازل خـــوب ســــرشتند ملایک گِلِ تـــو
لیک این حیف که کـــــردند ز آهــــن دلِ تو
ناصر الدین شاه
استــــادِ ازل، از گِلِ غم ســــاخت وجـودم
هر چنــــد کــه من، لایقِ این لطف نبودم
احمد توکلی اینانلو-فسا
از اضطــــراب ، کـــار مهیـــــا نمی شـــــود
سیـــل از دویــدن است کـه دریا نمی شــــود
علیرضا تجلّی
از این پس عبــــــور از دلـم ســـاده نیست
کـــــه معمـــــــارِ دل هــــــای ویرانــه ام
سیدحسن حسینی
از افتــادگی به مسنـدِ عــــزّت رسیده است
یـوسف کنـــــد چگــونه فـــراموش چــاه را؟
صائب
از بـابِ نظـــر، رخصتِ گفتــــــار نــــــــدارم
مانع ز همیـــن وجـــه شـــود سرمه، نظر را
نعمت خان عالی شیرازی
از بختِ بد بـه حـــــاتمِ طایی چــــو بگـذرم
نانِ سیـــــــاه از تـهِ خـــورجین دهـــد مرا
غلامحسن اولاد درویش
از بدی نتــوان رهــــــایی داد ظلم انـدیش را
بسته با چندین گره برخـویش عقرب، نیش را
کاظما تبریزی
از بـــــردگی مقـــــامِ بلـالی گــــــــــــرفته اند
درمکتبی کــــــه عــزّتِ انســان به رنگ نیست
محمد سلمانی
از بـــرگِ سفــــر نیست تهـــی دامــنِ یک گل
آســــوده همین آبِ روان است در این باغ
صائب
از بســـــاطِ عافیت بر خـــــود دکانی چیده ام
وام ِ خود خواهــد ز من هـر دم طلبکاری جدا
صائب
از بس رواج دارد افســــــــانـــه هــای باطل
چون حرفِ حق در این بـزم، تلخیم، گرچه قندیم
قدسی مشهدی
از بس ستمِ مغلطه و شعبـــــده شـــد عـام
یک حلقه نباشـد کـه در آن فتنه به پا نیست
عبدالحکیم ضیایی افغانی
از بس فـریبِ مغلطـه خـــــوردیم از سـراب
لب تشنـه در کنـــــاره ­یِ زمـــــزم گـداختیم
طاهرعطارمشهدی
از بـس کتـــــاب در گـِـــرو بـــاده داده ایم
امـروز خشتِ میکــده هـا از کتـــابِ ماست
صائب
از بس کـه بی گمــــان بــه­ درِ دل رسیــده‌ام
باور­نمی‌کنم کــــه بــه منـــزل رسیـــــــده‌ام
صائب
از بس کــه ستم دیــــده ام از مـردمِ عــالم
از مردمکِ دیــــــده­یِ خـود هم گلــه دارم
حسن بیگ رفیع مشهدی
از بس که شکستیم دلِ خــویش، به هـــر سنگ
این آینـــــه، گنجـــــــــــایشِ تصــویر ندارد
سعید اکبری فسائی
از بس نشـــــــانِ دوری این ره شنیــده‌ام
انجــام را تصــــــــورِ آغـــــاز می‌کنـم
صائب
ازبـــوریـایِ زاهــدان بویِ ریا آید به جـان
بهـــرِ نمـازِ عاشقــــان باشــد مصـــلّایِ دگر
نورجهان
ازبهــر آنکــــــه خلـق نـداننـد حـــالِ مـن
یک عمـــرخنـــده کردم و پنهان گریستم
حیرت
از بهــرِ بوسه، چشمِ تـــو روشن که کـودکان
دیشب چراغِ کــــوچــه ی مـا را شکسته اند
خلیل سامانی (موج)
ازبهشت افتـــاد بیرون آدم و خنـدان نشد
چـون نگریم من کـه از دلـدار دور افتـاده‌ام
صائب
از بهــرِ دو لقمــه نان که هم داده ی توست
مـن منّتِ هـــر نـا کــسِ دون چنـــد کشـم
شیخ الاسلام حارثی
از بیــــد جز افتـــــــادگی و عجز مجویید
مجنـونِ خدا را ، همه دم کار سجــــود است
صائب
از بی قــــــراریِ دل اندوهــگینِ خــویش
خجلت کشم همیشـه ز پهـلو نشینِ خــویش
صائب
از بیمِ مــلامت رهـم از میـکده بسته است
ازخانـه ی ما کـــــاش به میخـــانه دری بود
دهقان اصفهانی
از پا فتـــادگـانیم، در زیــرِ پــا نظــر کن
از دست رفتگــانیم، دستـی بـه دستِ ما ده
صائب
از پشتِ خَم بـرای بغـــل گیــــــری اجـل
پیـری ز پای تا به ســـــــر آغـوش گشته اند
واعظ قزوینی
ازپشـّـه ­ی بی بال و پــرِعقـل چــه خیـــزد
جایی که عقــابِ طلبِ عشـق پـر انـداخت
میرزا یحیی دولت آبادی
ازپشیمــانی سخــن در عهــدِ پیـری می‌زنم
لب به دندان می‌گـزم اکنـون که دندانم نماند
میرزا مسیحا فدشکویی فسایی «معنی»
از ترّحم تا مــــرّوت، وز مــدارا تا وفــــا
هرچـه را کردم طلب، دیدم ز عالم رفتـه است
میرزا عبدالقادر «بیدل عظیم آبادی
از تـزلـزل بیش محکم شـــد بنــایِ غفلتـم
رعشه ­ی پیری مــرا آگــاه نتـــوانست کرد
صائب
از تلخیِ ســوال گـــروهــی کـــــه آگــهند
فرصت به لب گشــودنِ سـائل نمی دهند
صائب
از تنــد بـادِ کینــه که بر هـرکــران گــذشت
در بوستـــانِ خـــاطــرِ مــردم صفــــا نماند
یداله مفتونی
از تن گذشته ایم، چه حـاجت به پیـــرهن
بر کُشتگانِ عشق به جـزخـون، کفن خطاست
مستی
از تنگیِ دل است که کم گـــــــریه می کنم
مینــایِ غنچـــــه زود نــــریزد گـلاب را
صائب
ازتنم چون جان و تن بردی چه اندیشم زمرگ
مُلکِ ویران گشتـه را اندیشـه ­ی تاراج نیست
کاتبی نیشابوری
از تواضع افسـرِ خـورشید زرّین گشته است
کم نمی گردد فـــروغِ گوهـــر، از افتادگی
صائب
از تـواضع کم نگــردد رتبــــه ­ی گردنکشان
نیست عیبی گر بُـوَد شمشیرِجــوهر دارکج
صائب
از تــــوأم یـــارب فــرامــــوشی مبــــــاد
هرکــه می خـــــــواهد فــرامـــــوشم کند
ملافاضل کاشی
از تـــــو ای دوست نگسلــــم پیـــــوند
گـــر به تیغــــم، بُرند بنــــد از بنـــــد
هاتف اصفهانی
از توسنِ غـــرور فــرودآ، کـــه سرکش است
اسبی ســـوار شــو، که تـــوانی مهــار کرد
ناظم هروی
از تـــو قبیلـــه ای بــه نکـویی مَثَل شــود
چـــون پیش مصـرعی کــه زمینِ غزل شود
میرزا محسن تأثیر تبریزی
از تهی مغــــزی کشد گــودال در بر، آب را
بی هنر را بهـــره گـــردد مالِ دنیـــا بیشتر
سرهنگ خوروش دیلمانی
از ثمر شیــرین نســـازی گر دهـــانِ خلق را
سعی کن ازســــایه ات چون بید آساید کسی
صائب
ازجـامِ بی خـودی کــرد، ساقی خــدا پرستم
بودم ز بت پرستـان، تـا از خـــودی نرستم
صائب
ازجـرمِ بنده، خواجـه­ ی ما، در خجــالت است
وز خواجه نیست بنده خجل، این چه حالتست
دولتشاه قاجار
از جــــزا و کیفــرِ کـردارِ خـــود غافل مشو
درزمستان هر چـه کِشتی، در بهار آید برون
امیرخسروانی
ازجزر و مــدّ خــوف و رجــا در کشـــاکشم
چـون کشتیِ شکستـــه بــه دریا کنــارِ عمر
علی خان
از جــــــــورِ روزگــــــار نــدارم شکــــایتی
این گرگ را بـه قیمتِ یـوسف خـــــریده‌ام
صائب
ازجهـانِ آب و گل بگذر سبک، چون گرد باد
چـــون رهِ خوابیده، بارِ خـــاطرِ صحرا مشو
صائب
از جهـان بی بهـره را نبــوَد تمنّــا عمرِ خضر
روزِ کــوتاه از بـرایِ روزه داران بهتــر است
ابوطالب کلیم کاشانی
ازچــراغی می‌توان افـروخت چندین شمع را
دولتی چون رو دهـد، از دوستـان غــافل مشو
صائب
ازچـــه انســـان بــــه دستِ خـــــویش زند
بـــر درختِ وجــــــودِ خـــــــــــود تیشـه
همایون کرمانی
ازحــــادثه ترسنـــد بــه خــــود قصرنشینان
ما خــانه به دوشــان غمِ سیـــــلاب نداریم
صائب
ازحالِ خـود آگه نی ام لیک آن قدردانم که تو
هرگاه در دل بگذری اشکم ز دامـــان بگذرد
رشکی
از حالِ دلِ خــویش به پیشِ تـو چــه گـویم
چیزی که عیان است چـه حاجت به بیان است
حسین علی سلطان زاده
ازحـالِ دل مپـرس که این خــــانه ­ی خــراب
هــــرگز زفقـر طاقتِ مهمـان نداشته است
نجدی سمیعی
ازحجــابِ حُسـنِ شــرم آورده­ی لیـلی، هنوز
بیدِ مجنــون ســر بـه پیش انداختن بار آورد
صائب
ازحجـابِ عشــق نتــــــــوانیم بالا کرد سر
در تمـاشـــــــاگـاهِ لیــلی بیدِ مجـنونیم ما
صائب
ازحریمِ قرب، چـون سنگم بدور انداخته ست
چون فلاخن هـر کـه را بر گِـردِ سرگــردیده‌ام
صائب تبریزی
ازحضـور بخــــردان مگــــــریزِ با ابله مساز
امر معروفی چنــان را، نهی ازمنکــــــر مکن
ناصرامامی فریاد شیرازی
ازحقـیـقت هیــچ کــس آگـــــه نشـــــــد
هــر کسی حــــرفی ز جــــــایی مـی زنـــد
مجمراصفهانی
از حنجــرت مــــدام قلم خــون دل چکــــــد
ای سرو سر بریده، تو قــــــــــــــربانِ کیستی
جوادجعفری فسائی«سها»
ازخـدا برگشتـگان را کار چندان سخت نیست
سخت کـار ما بوَد کــز ما خـدا برگشته است
اشراق اصفهانی
ازخـدا پوشیـده نبــوَد از تو هم پنهــان مباد
کانکه می جستم توبودی وانکه میخواهم تویی
ناصر دولت آبادی
ازخســروانِ رویِ زمیــن ننــگ آیــــــــدم
تا مـن گـدایِ حضـــرتِ ســـــــاقّی کـوثرم
آذری طوسی
از خــــود آرایی گـــریزانند زیبــــا باطنان
لاله در گلشن قبـــایِ پاره بر تن می کنـــد
محمد معلم
از خـــویش رفته اند و بـه هم گـــرم اُلفتند
کیفیـّـتی بـه صحبتِ مستــان نمی رســـــد
میرزا محمد بسمل
ازدانش آنچـــه داد، کــمِ رزق می نهــــــد
چـــــون آسمان درستِ حسـابی کسی ندید
صائب
از در برون شـــدیم و ز دیــــوار آمـــدیم
پروانه گـــردِ شمع نگــــردد، کجــــا رود؟
محمدکریم توفیق زاده- فسا
ازدرِ حـــق کنــد طلب شکستـــــــه دلـی را
شیشـه چــو بشکست. پیشِ شیشــه گـرآیـد
شیخ کمال
از درون تو بــوَد تیـره جهـان چـــون دوزخ
دل اگر تیره نبــاشد همه دنیــــاست بهشت
صائب
ازدستِ روزگــــار پیـــاپی خــــورَد قفــــا
آن بـی ادب که دست بــه رویِ پـدر زنـد
صائب
از دستِ نوازش، تپشِ دل نشـــــود کـــم
ساکن نشــود زلــــــــزله از پای فشـــردن
آقامسیب کاشی
از دشمنان چگــونه شکایت توان نمـــــود
جایی که پاره ­ی تنِ من قـــاتلِ من است
پژمان بختیاری
از دشمنــانِ خـــود نتـــوان بــود بی خبر
آخـرتـو را که گفت کـه از دوستـان مپرس؟
صائب
از دلت آیینـه سان رنگ و دو رویی پاک کن
پاک طینت هرکـه شـد،محبوبِ دل­ها می شود
نجف علی عشاقی سیار
ازدلِ خونگرمِ ما پیکان کشیـدن مشکل است
چون تـوان کردن دو یکـدل را زیکدیگرجدا؟
صائب
از دلِ من به کجـا می روی ای غم دیگــر
تو که هر جـــا روی آخـر به بَرَم باز آیی
نظام وفا
از دلیلِ راست می آیـد دلِ گمــره بــه راه
می شود چـوبِ عصائی پیشِ پایِ کور، شمع
صائب
از دَمِ سـردِ خـزان برگی که می افتد به خاک
ازجهـــان بی برگ رفتن، یاد می آیــــد مرا
صائب
از دوعالم دست کـوته کن چو سرو آزاده وار
کآن که کوته دست باشد درجهان سروی شود
خواجوی کرمانی
ازدیده هر چه رفت، ز دل دور می‌شـــــود
مـن پیشِ چشـمِ خلــق ز دل دور می‌شـوم
محمدعلی ساعدی
ازراهِ دیـده می گـــــــــذرد پـاره هـای دل
مانند برگِ گــل که بـه آبِ روان دهنـــــد
قاسم اردستانی
از راهِ عشق خــوف و خطر هیچ کم نشـــد
باآنکـه کــــاروان ز پیِ کــاروان گــــذشت
قاسم بیگ حالتی
ازرباعی مصـرعِ آخـر زنـد ناخـــــن به دل
خطِ پشت لب به چشمِ ما ز ابرو­خوشترست
صائب
از رُخَت آیینه را خـوش دولتی رو داده است
در درونِ خـانه‌اش ماه است و بیـرون آفتاب
صائب
از روزگار سیلیِ بسیـــــار می خــــــورم
گـویا هنــــوز سیلیِ استــــادم آرزوست
کمال اجتماعی
از ریا بگــذر عــــزیزِ من که هنگامِ عمل
می دهد هـرکس به عالم امتحانِ خــویش را
حسین سعد
از زاهــدانِ خشک مجــو پیـچ و تابِ عشق
ابــرویِ بـی اشـاره ی محـراب را ببیـن
صائب
از زخـم ِسنــگ نیست درِ بستــــه را گـریز
رویِ گشـــــــاده را سپــــرِ حـــادثات کن
صائب
از زلف تا بـه رویش، دانی چقـدر راه است
از کفر تا به اسلام، از شـــام تا مـــــدینه
مفتون همدانی
از زهـد ندیـدم ثمـری، خـــواهم از این پس
یک چنـــــد کنــم بنـدگیِ پیــــرِ مغـــان را
بیضــای قاجــار
از ســاده دلی، عشـق وفــــاداریِ من شد
درسی که زبــد عهــدیِ ایّــــام گـــرفتم
ابوالحسن ورزی
از سبکبـارانِ راهِ عشق خِجـلت می‌کشــم
برکمــر هر چنـد جایِ توشـه دامن بسته‌ام
صائب
از سـراپــايِ دلـم، خشك عطـش مي بـارد
كو نسيمي كـه از او مــزّه ­يِ بـاران پرسم
جوادجعفری فسایی «سها»
از سرِبالینِ من برخیـــز، ای نادان طبیب
دردمندِ عشق را دارو به جـز دیدار نیست
خسرو قاجار
ازســرِ مــژگان، نگــاهِ حسـرتِ ما نگــذرد
عمـرِ بال افشــانیِ ما تا لبِ بام است و بس
صائب
از سکندر صفحـه ­ی آیینـه‌ای بر جـای ماند
تا چه خواهد مـاند ازمجموعه ­ی مـا بر زمین
صائب
از سلسـلـه­ی بنــدگی آزاد کـسی نیست
درطاعتِ افلاک، زمیـــن مُهــــرِنمـاز است
سلیم تهرانی
از سـوزِ محبّت چــه خبــر، اهل هـوس را
این آتش عشق است، نسـوزد همه کس را
فصیحی هروی استاد ناظم هروی
از سیـاهی نامه ی اعمالِ خـود را پاک کرد
هر که زین ماتمـسرا با مویِ چون کافـور رفت
صائب
ازشتــاب ِعمـر گفتم غفـلتِ من کـم شــود
زین صـدایِ آب، سنگین ‌ترشد آخر خوابِ من
صائب
ازشـرمِ گلِ رويِ تــو چــون رشتـــه­ي گـوهر
از ديــده نگـــــاهم عـرق آلــــود برآمـــد
میرزا مسیحا فدشکویی فسایی «معنی»
از شعـــــر و استعــاره و تشبیـه بـرتری
با هیچ کس به جـز تو نسنجیــده ام تو را
قیصر امین پور
ازشکستِ چرخ در رنجم، نصیحت کم کنید
مومیـــایی سود ندهـد زآسمان افتــاده را
قادر هندی
از شمـع ســـــــــه کــــــار می آمــــوزم
می گـریم و مـی گـــــدازم و مـی ســوزم
مسعود سعد سلمان
از شوقِ آن بـر و دوش، روزی بغـل گشــودم
آغـوشِ من چـو محراب، دیگر به هم نیـــامد
صائب
ازشــوق، دو صــد بوسـه زنم بردهنِ خویش
هــر گـاه کـــــــه نامِ تــو بر آید به زبانم
جلال عضد
از شیــرِمـــادرست به مـن، مَی حـــــلال تر
زین لقـمه ­ی غمی کـــه مـرا درگلــو گرفت
صائب
از صبـحِ پـرده ســـوز، خــــدایـا نگـــاه دار
این رازهــا که ما به دلِ شب سپــــــرده‌ایم
صائب
از صحبتِ خسیس حــذر کن کــه می شـــود
یک برگِ کـاه، مــانـعِ پــروازِ دیــده هــــا
صائب
ازصحبتِ صـوفی منشــان ســـــوخـت دماغم
ای باده پرستـــــــان، ره ِمیخـــانه کدام است
حزین لاهیجی
ازطاقِ دل افتـــــاده ­ی مـا، از نظــر افتـــــاد
ما طایفــــــه­ با هـــــــر که درافتیم برافتــاد
سالک قزوینی
ازطلوع و از غـروبِ مهــر روشن شـد که چرخ
هرکه را برداشت صبح ازخاک، شام افتد به خاک
صائب
برد چــون خورشید هر کس را به اوج اعتبار
بر زمیــن چون سایه آخر می کشاند روز گار
صائب
از زوال مهــــــــــر فهمیدم که گردون همتان
پست می سازند هـــــر کس را که بالا می برند
(ناظم هروی)
از ظلمتِ وجـــود کــه می‌بــُـــــرد ره برون؟
گـــــر شمعِ پیشِ پای نمی‌داشت نــورِ عشق
صائب
از عـَـزَبی به طبعِ خـود جمع مکن مـوادِ ننگ
شــوهرِ خـویش می‌شود مرد کـه زن نمی‌کند
بیدل دهلوی
ازعــزیزانِ جهـان هـر کس به دولت می‌رسـد
آشنـــایی می‌شــــود از آشنـــایان، کم مــرا
صائب
ازعـــزیزان رفته رفتـه شد تهی این خاکدان
یک تن از آینــــدگان نگـرفت جـایِ رفتگان
صائب
از عشق مـــــرا عیب کند ناصحِ عاقــــل
غافـل که به از عشق به عـالم هنری نیست
شهریار
از علی عــالی‌تری در عـالمِ امکــان مجـوی
زان کــه رسمِ هـر مُسمّی باید از اَسما گرفت
فروغی بسطامی
از عمــــرِ رفتـــــه ی مــا آوازه ای نیــامد
بانگ درا رســا نیست؟ یا گـــوشِ ما گرفته؟
میرزا مهدی طباطبایی
ازغرورحُسن چون مِهرت به قهـر آمیخته ست
لذّتِ شهـد است هم نیشِ تو هم نوشِ تــورا
امیری فیروزکوهی
ازغضب، زیبــاتر آن رخســـارِ زیبا می شود
بحر، توفان زا چـو گردد، خوش تماشا می شود
نواب صفا
ازغــلافِ هـوسِ نفس برآییـم چــو شمع
تا یکی در پسِ این پـــرده بـوَد جــوهرِ ما
جویای کشمیری(تبریزی)
ازغلط بخشی ابنــایِ زمـــان می آیــــــــد
کــز گهر آب ستـــانند و به دریـــا بخشند
ناظم هروی
از غـمِ دنیا و عقبی یک نفس فـارغ نی ا م
چــــون ترازو از دو سر دائم گـرانی می‌کشم
صائب
از فـِرّ عشــق بــادِ صبـــا و نسیــمِ صبــح
با دستــه گل، بــه تـربتِ فــرهاد می روند
آزادی گلشن
از فخـــر و تکـّبر بگــــذر،کــــــز درِ دادار
مــردود چــو ابلیس بـوَد هر که فخـور است
ابوالقاسم حالت
ازکــاسه ی شکستـه نخیـزد صــــدا درست
احــــــوالِ ما مپــرس که ما دل شکسته ایم
جلال اردستانی
ازکــوچـه‌ای کــه آن گل بی خــــار بگذرد
مـوجِ لطافت از ســـــرِ دیــــوار بــگــذرد
صائب
از کـــوهِ غم اگــــرچــه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبــلــه در زیــــرِ پـــــا مـرا
صائب
ازکلیسـا تا به کعبـــــه سر به ســـرگـردیده ام
خانه ای چون خـانه ی دل ازخدا معمـورنیست
قانع تتوی
ازگـران خیـزانِ خــوابِ فصـلِ صبحِ گل مبـاش
می رسـد خــوابی که بیــداری فـراموشت کند
میررضی دانش مشهدی
بی حجاب تن خاکـــــــی نرسد جان به کمال
پسته بــــی پوست محال است که خندان گردد
صائب تبریزی
از گشـــایش نبــوَد بهــره تهـی مغــزان را
پسته ی پوچ محـال است که خنـــدان گردد
صائب
از گلستان ِ وصــــالِ آرزو ناچیـــــــده گل
باید از این بوستــــــانِ زندگـانی درگذشت
معصومه منصـوری
ازگلویِ خود بریدن وقتِ حاجت، همّت است
ورنه هرکس وقتِ سیری، پیشِ سگ نان افکنَد
صائب
ازگنـه، روی سپیــدم به صفِ حشر، که شُست
عــــرقِ خجـلتِ مـن نامـه ی اعمـالم را
غالب هندی
از گهــرسنجیِ این جـــوهـریان نزدیک ست
که زساحـل به صـدف باز برم گـوهرِ خـویش
صائب
از لبش بوســه طلب کـردم و دشنـامم داد
ماجــرایِ من و معشــوق شنیــدن دارد
صامت اصفهانی حاج محمدصادق
ازلب و چشم و دهـانت که سراسرنمک ست
اشک شد شـور، مگر جای تو درمردمک است
قاسم خان جوینی
ازمــا بـه جـز نسیم که برگِ شکـــــوفه بُرد
درکـویِ عشق نامـــه رسـانی نمــانده است
سیمین بهبهانی
ازمـا مپرس کــز چــه دل از دست داده ایم
از آنکــه برده است دل از دستِ ما، بپـرس
عبرت نائینی
از متـــاعِ عـاریت بر خــود دکانی چیده‌ام
وامِ خود خواهد ز من، هر­­دم طلبکاری جدا
صائب
از مـردمِ دنیــا طمــعِ هــوش مـــدارید
بیداری این طایفه خمیــــــازه ی مرگ است
صائب
ازمـرگِ خــود فقیـــر ننالـد چـــــو اغنیا
آواز نیست رفتـنِ پـــایِ بــــــــرهنـه را
میرزا طاهر وحید قزوینی
از مــرگ مینـدیش و غـمِ رزق مخـــــور
کـایـــن هر دو بـه وقتِ خـویش ناچـار رسد
ابو سعیـد ابی الخیر
از مروّت نیست منعِ زاهدان اززهــدِ خشک
هیچ بینــا کـور را از کف عصـا نگـرفته است
صائب
از مقــــــامِ آدمیّت دور می باشــــد اگر
دشمنی را برگـزینـد کس به جایِ دوستی
حسین رنجکش سرور
از مکافـاتِ عمــل هیچ کس ایمن نبــَـود
هـرکـه را شحنــه رهـــا کرد خـــدا می گیرد
احسان
از نامــه ی سیــــاه نتـرسم کـه روزِ حشـر
با فیضِ لطفِ اوصــد از ایـن نامه طـــی کنم
حافظ
از نانــجیب زاده نجــابت طمـع مـــدار
کــاشی هــزارسـال بـه چینی نمی رســد
صائب
از نخــــلِ آرزو رطبی گــــــــر نمی دهی
سنگی بزن که از تو مـــرا این ثمـــــر بوَد
اهلی شیرازی
از نرمیئـی کــه خلق کنندت، مخــور فـریب
باشـــد بـــه ریز دانـــه نهــــان، دامِ بیشتــر
ملاشفیعی
از نگاهِ خشک، منعِ چشمِ مـن انصـاف نیست
دستِ گل چیــدن نـدارم، خــارِدیــوارم تورا
صائب
از واعـــظِ غیـــر مُـتّعِظ پنـــــد شنیــــدن
چــون قبلـه نمــا ساخــتنِ اهلِ فرنگ است
مخبرالسلطنه هدایت
از وقت استفـــاده کن، از کار نام جــــــوی
خود را چو دیگــران پســــری ناخلف مکن
سیدمهدی ملک حجازی قلزم
از های و هــویِ خلق چــو عیسی فـرار کن
ورنه به پایِ دار ِ تو بس هــای و هــو کننـد
سودایی
از هجــــر شِکــــوَه با در و دیـوار می‌کنم
چـون داغ دیده‌ای که کنـد گفتگو به خاک
صائب
ازهرچـه غیر اوست، چرا نگـــذری شعیب؟
کافــــر نگر بــــرای بتی ازخــــدا گــذشت
خواجه شعیب

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 458 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 21:05

اشعار و ابیات ناب تعلیمی و اخلاقی و عرفانی از شعرای سبک های شعر فارسی(قسمت دوم) اشعار و ابیات ناب تعلیمی و اخلاقی و عرفانی از شعرای سبک های شعر فارسی(قسمت دوم)
دکتر رجب توحیدیان استادیار دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
ازهرطرف اگــــــرچه به من تاخت روزگار
دریـایی است همّتِ مـن در حصـارِ دوست
منصورقاسمیان نسب
از هر طرف کـه روی کنند این سیه دلان
درآبروی ریختــه خـــــــــود شنـا کنند
صائب
ازهمــان راهی که آمد گل، مسافــر می‌شود
باغبـــان بیهــــوده می‌بنــــدد درِگلــزار را
صائب
از هوس ها دور شــو. کــاندر طـریقِ زندگی
ره کجـا سـویِ سعــادت می برند اهـلِ هَوَس
عباس فرات
از هیچ آفـــــــریده نــــدارم شکــایتی
بر من هرآنچه می رسد از خـویش می رسـد
امیری فیروزکوهی
ازیک غنی رســد بسی بینــــوا بـــه فیض
یک خُم پــــر از شـــراب کند صـــد پیاله را
طوفان مازندرانی
ازیک نگاه کــارِ دلم ساخت چشمِ یار
گردد خراب خـــانه ی موری زشبنمی
غیرت کرمانشاهی
اســرارِ زنــدگی به کسی آشکـــــار نیست
کوری دگر مقــابلِ کــــــــوری عصــــا کشد
احمد مهران
اسیرِ جــذبه ­ی شـوقت زخـویش بی خبراست
فـراق و وصل ندانـد کسی کـه مسحور است
منتصر اصفهانی
اسیرِ مـــالِ دنیــا راحتی جــز غم نمی باشد
مُقیّــد را چه سود از اینکه زنجیرش طلا باشد
خاشع
اسیرِ وســــوسه ­ی سفــــره هـایتان نشـــوم
کــه از ســـلاله ­ی مـردانِ چشم و دل سیــــرم
محمد سلمانی
اشتیــاقم همه جـا ریشه دوانیـده به خاک
هر کجــا جلـــوه کُند، سنگ مــزار است مرا
میرزا محمدعلی
اشک عاشق چه بصحرا چه به دریا،چه به کوه
گر بریزد همـــه جــاگوهر یک دانه شــــود
سعید انصاری
اشکم از دیده چنــان ریخته در رهگــذرت
که به کوه ار بـروی سیـــل رسد تا کمرت
سنا
اشـــکم امـــان نمی دهـــــدم تــا ببینمت
زیبـــاست پنجــــــره ی اشکِ آفتــــاب
محمدکریم توفیق زاده فدشکویی فسا
اشکم دویـد و دامــنِ زلفش گــرفت وگفت
ای تیـــــره شب نقـــاب مشــو آفتــــاب را
دیانت خان
اشکِ مـن است در هــوسِ مـــوی و رویِ تو
هرشبنمی که در شبِ مهتــاب می چـکـــــد
عیشی شیرازی
اشکم نمـــاند بس که بــه راه ِتـــــــو ریختم
آیــد به جــایِ اشــک، دلـــم در قفــایِ تــو
خاکسار هندی
اشکی ست درغـزل که به دامــانِ شعرریخت
حسرت نصیب من ،کـه غـزل خــوان گریستم
غلامحسین موسی زاده فسـایی اندیشه
اشکـی که از دلِ تـــو نشــــوید غبـــارِ دل
خاکش بـه سـر، اگـرچه جگرگوشه ی دل است
شیخ زاهد گیلانی
اظهارِ عجـز پیشِ ستم پیشـه ابلــه ای است
اشکِ کبــــــاب، باعـثِ طغیــانِ آتش است
صائب
اعجــازِ عشق بیــن که چـــــراغِ دلم نمـرد
هرچنــد تُنــــد بادِ غـــــمت رو بر او نهـاد
سلطان محمد استرآبادی
اظهــارِعشق را بـه سخـن احتیـــــاج نیست
چنـدان که شد نگــه به نگـه آشنا بس است
صائب
افتـــادگان چـو تكيـه به دستِ دعـــا كنند
صــد درد را به قطــــره ی اشكي دوا كنند
قاسم بيك طالبي
افتــــادگی آمـــــوز اگـــر طالبِ فیــضی
هرگز نخــورد آب زمینی که بلنـــــداست
پوریای ولی
افتـــادگی آمــــوز اگـــر طالبِ فیــضی
کز آب بــوَد دور، زمینی کـــه بلنـــد است
ناظم هروی
افتـــادن ِ دیـوارِ کهن، نــو شــــدن اوست
جـز مـرگ کسی در پی ِ آبــادیِ من نیست
محمدرضا احسن
افتـــاد بر یســـار و یمین،لـــــرزه،عرش را
چـون هردو دستِ او، ز یسار و یمین فتـاد
سروش اصفهانی
افتــاده را به چشمِ حقـارت مبین که خــاک
چون سـر­کشــد غبـــارِ دلِ آسمــــان شــود
ابوطالب کلیم کاشانی
افســرده دلی گشته زبس عـــام در این شهر
دیــوانه به راهی روَد و طفـل به راهی
غالب صفوی
افسـوس از آن کســان که ندانند این قَـــدر
کزعمراین خوش است که یک لحظه باهمند
حیدر کلیچـه پز
افسـوس برین عمـرِگرانمـــــایه کـه بگذشت
مـا از ســرِ تقصــیر و خطا در نگــــذشتیم
سعدی
افسـوس قـــدرِ عشــق نـدانست روزگـار
ورنه مـــرا به تــارکِ مَه جــای داده بود
عماد خراسانی
افســوس که تا بـــویِ گلی بـود به گلزار
صیّـــاد نیــــاویخت ز گـــلبن قفـسِ مــا
غیرت اصفهانی
افسـوس که دستِ ستم از ریشــــه برآورد
هرشــاخِ برومنــد که امیــّـدِ بَری داشت
صـادق سرمـد
افسـرده گشت گــرمیِ هنگــــامه­ی عذاب
گشتیم بـس کـــه آب ز شــــرمِ گنـــــاه ها
میرزا رضی خراسانی
اقبــالِ خصم هـرچــه بلنـدی کند نکـوست
فــوّاره چــون بلند شــود سرنگـــون شود
وحید قزوینی میرزا محمدطاهر
اکسـیر چیست؟ رمــزِ محبّت بــه زنـــدگی
بیهـــوده جــاهــلان، طلبِ کیمیــا کنند
مصائب نایینی
اکنــــون که شـد سفید مــرا چشمِ انتظار
از سرمـه ­ی سیـاهیِ منــزل چـــــه فایده؟
صائب
اگرآدمی به چشم ست ودهان وگوش و بینی
چــه میــانِ نقــش دیـــوار و میـــان آدمیّت
سعدی
اگـــر از کسی رسیـــــده است بدی به ما بماند
به کسی مبــــــاد از مــا که بدی رسیـده باشد
صادق سرمد
اگــــــر این داغِ جگرســوزکه در جان من است
بردلِ کـــوه نهـــی سنــــگ بـه فـــــریاد آید
سعدی
اگر بـه دامـنِ صحـــــــــرایِ درد می گــــذری
سـوادِ خیمـه ای از دودمانِ ما آنجــــــــــاست
مهرداد اوستا
اگـر به قسمت خــــود راضی ام مـــدار عجب
گـــدا بـــود که به یک لقمـــــــه آبرو ریزد
ابراهیم صهبا
اگر به مدرســــــه ­ی عشــق کرده ای تحصیـل
رسیده درسِ تو را وقتِ امتحــان برخیـــــــز
نصراله..واحدی
اگــــر به میکــــده منصـــور بگـــــذرد داند
که هر که هست در او چنــد مَـرده حلاج است
سلیم تهرانی
اگـــــر به وادیِ لب تشنگـی فِتـــــَــد کــارم
بـــه آبــرویِ قنـــاعت، شنــــا تـــوانم کــرد
علیقلی خان شاملو
اگــر جـــــایی ست در خــــــــــوردِ تمــاشا
بـــوَد تنهـــا بســاطِ خــــــون بــه دل هـــا
نوذر پرنگ
اگرچـــه از حیــا دارد نظر بر پیشِ پـایِ خود
ولی مــژگانِ شـوخش از تهِ دل ها خبـــردارد
صائب
اگر چــــه بیشـتر از هـــــر کسی گنهکـــــارم
ولیک عفــــوِ تو بالاتـــر از گنــــاهِ من است
عارف قزوینی
اگرچه پیـرم و پیـران را هـوایِ توبه به سر باشد
من آن سرم که به پیرانه هوایِ توبه شکن دارم
محمدعلی بهمنی
اگر چـه جــان به لب آمد ز دستِ دوست مرا
به دوستی کــه هنـــوز آرزویِ اوست مـــرا
دکتر علی صدارت نسیم
اگرچــــه دل به بـرت دستِ خالي آمده است
صــداقتش به تــو، بـر جـــانِ عــــالمي ارزد
جواد جعفری فسایی«سها»
اگر چه ســـاده شكستي تـو ساقه هايِ دلم را
ولي هنـوز من از عمقِ ريشـه دوستت دارم
جوادجعفری فسایی«سها»
اگرچــه فــرشِ مـن از بوریاست طعنه مزن
چرا که خــــــوابگـــهِ شیـــر در نیستان است
راقم مشهدی
اگرچـــه کرب و بلا، حــزن آور است و غمین
به حــالِ خــــویش بگـــریید، ســاکنانِ زمین
سارا حیدری
اگرچــــه گنجِ زَرَم نیست، آرزو هـم نیست
به کُنــج فقـــــر پنــــــاهی که داشتم دارم
پارسا تویسرکانی
اگرچـه مـــاهي و دور از مني، ولي هـــــرشب
چــو بِركه، عكسِ تـو درجــاي جــايِ دل دارم
جوادجعفری فسایی«سها»
اگرچـــه نزدِ شمـــا تشنه ­ی سخـــــن بودم
کسی کـه حـرفِ دلش را نگفت من بـــودم
محمدعلی بهمنی
اگرحکـایتِ فرهــــاد و عـاشقی جــرم است
سعـادتی ست که شیرین ترین گناهِ من است
زهـرا توکلی فسایی
اگر خـــدای نباشـــــد ز بنــــده ای خشنود
شفاعتِ همـــه پیغمبــــران ندارد ســــود
سعدی
اگرخواهی که بسـتر از گلِ بی خـار سـازندت
مکن زنهـار رویِ خـود ترش اززخمِ خار اینجا
صائب
اگر خلوت همی خواهی ز نااهلان بِـبُر صحبت
که از دامِ زبون گیـران به عزلت رسته شد عنقا
شیخ روزبهان بقلی فسایی
اگــــــر دستی سخــــاوت پیشـــــه باشد
لگــد بر گــــورِ حــــــــــاتم هم تـوان زد
منصور قاسمیان نسب
اگر دلجــوییِ طفــلان نمی شـدسنگِ راهِ من
به مجنون یادمی دادم زخودبیـرون دویدن را
صائب
اگررســد به لبم جـــــان، زتنگـــــدستی ها
زمـــن فــــــروختـــنِ آبـــــرو نمــی آید
صائب
اگـــر ز آتشِ رشكـــم تـو با خبـــر بــــودي
بـه رويِ آينـــــــــه هـم ديده وا نمي كردي
جوادجعفری فسایی«سها»
اگر زمــــــانه، به نام تـو افتخـــــار کنــــد
تو در زمــــــانه مکن فخــــرجز به نامِ پدر
رهی معیری
اگرصاحب سخن، کامل شود.خاموش میگردد.
گره چون اززبانِ غنچــه وا شد.گوش میگردد.
میرزا داوود
اگر طریقِ هـدایت رَوی تـو، شـرط آن است
که هـرحدیث که خـواهی، ز اهــلِ آن شنوی
اوحدی مراغه ای
اگر عاصی، اگر مُجرم، اگر بی دین، اگــرمستم
به محشر، کی گذارد دامنِ عفوت تهی دستم
واعظ قزوینی
اگرغفلت نهـــان در سنگ خـــارا می‌کند مارا
جوانمرد است دردِ عشق، پیــــــدا می‌کند مارا
صائب
اگرکـــوهِ گنــــاهِ مـا به محشرســــایه اندازد
نبینـدهیچ مجرم، رویِ خـــــورشیدِ قیامت را
صائب
اگـــر کــــه داد تو را آسمـــــان، زبر دستی
بپــای و غـــافل از احـــوالِ زیر دست مباش
ضیایی
اگر کــه ماه بیاید به کوچـــه ­ی تقـــــدیر
به من که گوشــه نشینم، زکات خواهد داد
غلامرضا ظریف فسایی
اگــر مـــــرادِ نصیحت کننـــدگان ایـن است
که ترکِ دوست بگــوییم، تــصوّری ست محال
سعدی
اگرمردِ خــدا هستی، مشـــو مـّداحِ هر پستی
که مدحِ اهلِ دنیـا نیست کم ازبت پرستیـدن
ابوالقاسم حالت
اگرمی ترسی از دریا، به گوهر دل چه می بندی
به دست آور بدونِ بیمِ جـــــان، سنگِ بیابان را
ناصر امامی فریاد شیرازی
اگر نبــــــود زیان بهــــــره ­ی معــــامله ی ما
شریکِ دزد نمی شـــد، رفیـــقِ قافلــــــه ­ی ما
خلیل سامانی(موج)
اگـر نخـــــــلِ خـــــــــرما نباشـــــــــد بلنـد
ز تاراجِ هــــــــر طفـــل بینــــــــد گــــــــزند
نظامی
اگر نه در خــــورِ لطفم، برایِ جـــــور خوشم
نه از برایِ همینم، نگــــاه بایـــــــد داشت؟
آذری طوسی
اگـــر هـــــــزار هنــــــر من به دوستی دارم
چــو بی وفــــا نِیَ ام، ای دوستان گنه کارم
یحیی ریحان
اگریک حرف با اغیار و با من صــد سخن گوید
نیارم تاب،آن یک حرف هم،خواهم به من گوید
شرف قزوینی
الا ای یوسفِ مصری کـه کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپـرس آخـر کجــا شد مهـــرِ فـرزندی
حافظ
الحق نمـــــازِ خــــــون به درِ بی نیاز کرد
که ­از خون وضـــو گرفت و به مقتل نماز کرد
صغیر اصفهانی
الفتِ میــــــــــان من و غم هـــای عشـقِ تو
جایی رسیـــــــده است که مـن هیچ کاره ام
میرزا صالح نصـرآبادی
الفتِ میانـــــــــــه ­ی دو ستمـــگر نمی شـــود
دندانِ مار دستــــــــــه ­ی خنجــــرنمی شــــود
میرزامحمدطاهر آشنا
الماس هـــای دیـده­ی من مشتـــــــری نداشت
گوهــــــرشنــاس بـــــود فقط آستیـــــنِ من
فریدون گیلانی
الهـــــی شکـستی نیــــاید بــــه دستــــــی
کـــــَزآن دست خــــــــــــاری زپـایی درآید
آزاد کشمیری
الهـــــــی قفـلِ غفــــلت را کـلیـــــــــــــدی
یـــــــزیدِ نفسِ مـــــا را بـایــــــــــــــزیدی
صفی علی شاه
امانتــدار نتــــوان گفـت جـایِ عـالمِ دون را
که یکجا خورد این صاحب دیانت مالِ قارون را
مخلص کاشی
امــروز جـــز دکانِ گــــــــدایی نمی شـــود
هـــرجـا کــه مسجــــــدی کسی آباد می کند
واعظ قزوینی
امـروز چــون به دست تــو دادند تیغِ فتـــح
کاری بکن، کـــه پیشِ تو فــردا، سپر شـــود
اوحدی مراغه ای
امــــروز خــوشم بـــدار و، فــــــردا بـا من
آنچ از کـــَرمِ تـــو می ســــــِــــزَد، آن می کن
شاه شجاع مظفری
امـــروز عــــزیز همــــه عـالم شـــــدی امّا
ای یوسفِ من حـــالِ تو در چــــــاه ندیدند
هوشنگ ابتهاج – سایه
امروز گـــرفتـاریِ مــا آب و غــــــذا نیست
دردِ بشـــر امروز فــــراموشیِ خـــویش است
منصور قاسمیان نسب
امـروز مگـــــــــر کـسی نــــدارد مـــــردی
کاین گـونه عـــــزایِ عشق را می گیـــــــرند
غلامحسین اولاد درویش
امـروز هم گـذشت به هر تلخـی ئی که بود
در انتظـــــارِ محنّتِ فـــــردا نشستــــه ایم
سابق اصفهانی حاج فریدون
امشب به هیـــچ وجـــــــــه دلم وا نمی شود
گویا که خـاطرِ کسی از من مُکّــــــــدَر است
حسن خان شاملو
امشب جگرم خـــون مکن ای تُرکِ جفــا جو
من یک شبه مهمـــانم و صــد ساله دعا گو
مهدی اخـوان ثالث (م- امید)
امشب که در خــــــــرابـه ی درویش آمـدی
بیــرون مرو که خانه ز مهتاب روشن است
بابافغانی
امشبی را کـه در آنیم غنیمت شمــــــریم
شــــــاید ای دل نرسیدیم به فـردایِ دگر
عماد خراسانی
امیدِ بلبلِ بی دل ز گــل وفــــــاداری ست
ولی وفـــــــا نکنــد دلبریِ که بازاری ست
فقیه شیرازی
امیـد دلگشـایی داشتـم از گــریه­ی خــونین
ندانستم که چـون تر شد گره، دشـوار بگشـاید
صائب
امیـد که هـرگز به دلِ خــــــــــوش ننشیند
آن کس کـه تــــو را گفت که با مـا ننشینی
ملکی تویسرکانی
امین مجـوی و مگــو بـا کسی که هست امین
در این زمـــانه مگــر جبرییــل، امیــن باشـد
فضل اله حافظ
انبیــــاء را حـــق پدید آورد از ابنـــــاء آدم
تا تو ای آدم مقــــامِ ارزش خــود را بدانی
یداله لایق
انـدازه ­ی دهـــانِ بشــر نیست نــــانِ عشـق
این لقمــــه در گلویِ فلک گیــــــر می کنـد
عبدالمجید عبدالحسینی فسایی
انــدکی پیشِ تــــو گفتم غـمِ دل، ترسیــدم
که دل آزرده شـوی، ورنه سخن بسیــاراست
ذوقی ترکمان
اندیشـه از شکست نـدارم، که همچــــو موج
افــــزوده می‌شـــود. ز شـکستن سپـــاهِ من
صائب
انسـان یکی هـــزار شــــود از فتـــــادگی
هردانه ای که خـاک نشین گشت، خـرمن است
میرسند کاشی
انصـاف نیست آیــه ­ی رحمت شـــــود عذاب
چینی کــه حقِ زلف بــوَد بر جبین مـــــزن
صائب
انگشت مکـن رنجــه بـــه درکـــوفتنِ کس
تاکس نکنـــد رنجـــه به در کوفتنت مشت
ناصرخسرو
انگشت مــــزن بــردلِ پرحـــــــوصله ­ی ما
بگـــــذار که ســـر بسته بماند گلـه ­ی ما
ذوقی اردستانی
انگشت هـم شــود گـــــرهِ کـارِ تیـــرهِ بخت
روزِ بــلا، بـد از در و دیــــوار می رســــــد
محمدعلی صاعدی
او با تمـــامِ کـــولیــانِ دشت نسبت داشت
گـه بـرّه ای رام و گهی بازی شکــــاری بود
میثم بازیاری زاهدشهری فسا
او را به چشمِ پاک توان دید چــــون هلال
هر دیده جایِ جلـوه ­ی آ ن ماه پاره نیست
حافظ
او ســـــــر سپرد از پیِ کـــــوثر بـــــرایِ ما
مـا را دو قطــــــره آب، دریغ از بــــرایِ او
وصال شیرازی
اوّل از بد گــــوییِ مــــردم دهان را پاک کن
بعد از آن بر گوشـه ­ی دستارِخود مسواک زن
صائب
اوّل ازپوست چو مردان بـه در آی ای مجنـون
گــرتو با مــا به بیــابانِ عـــدم همسفــــری
صائب
اوّل ز رشـکِ مَحـرمی ام سـّــرمه داغ بــــود
چون خواب، رفته رفته به چشمش گـران شدم
صائب
اوّل انـدیشـــه و آنـگـــــــــهی گفتـــــــــار
پــــــای بست آمــــده ست و پس دیــــوار
سعدی
اوّل دلم بـه خنــــــــــده ­ی بی درد می بَـــرد
وآنگــه بـه گریه هـای پیاپی جـــــلا، که چه؟
منصور قاسمیان نسب
اوّلم خنــــــده ز بــــــی دردی بـــــــــــود
آخــــــرم گـــــــــریه ز بـی درمـــــــــانی
آذر بیگدلی
اوّلِ همــــــه تو بودی وآخــــرِ همــه تویی
این لافِ هستیِ دگــــــران در میــانه چیست
صائب
اوراق کهنــــــــه کی بـه مَیِ کهنه می رسد
ذوقی که درپیـــــــاله بوَد در رسـاله نیست
طالب آملی
اوضاع جهـــان دائم مـــــانندِ نفَس باشــد
هرآمـــــــدِ کــاری را، رفتن شِمُــرَد عــاقل
واعظ قزوینی
اوفتــــــــــــــــاده است در جهـــان بسیار
بی تمیز ارجمنـــــــــــد و عـاقــــل خوار
سعدی
اوقـــات صـــرفِ دوستیِ عیبجــــــو مکن
با زشت روی، آینــــــــه را رو بــرو مکن
سیدمرتضی علم الهدی
اهــلِ دل کی ز پـیِ ســلطنت و جــاه روَد
کیست از تخت فــــرود آید و درچاه روَد
حاجی گیلانی ملاحاج محمد
اهلِ زمــانه را هنــــری جــز نفـاق نیست
غیـر ازدو لب میـانِ دو کس اِتفـــّــاق نیست
مفید بلخی
اهلِ کام و نــاز را درکــویِ رنــدی راه نیست
رهرَوی باید، جهـان سوزی، نه خامی بی‌غمی
حافظ
اهلِ همّت را مکـرّر دردِ سـر دادن خطـاست
آرزویِ هـر دو عـــالم را ازو یک جــا طلب
صائب
ای آشنـــــایِ کــــویِ محبّت، صبــــور بـاش
بیـــــدادِ نیکــــوان همــه بــر آشنــــا رود
سعدی
ای آیــــــه ­ی عــذاب که بر جــان مُسلّطی
هیـچت بگــو، ز روزِ جـــزا یـــــاد می رود
منصور قاسمیان نسب
ای ابـــرِ غم ببـــــــار در این شامِ پـر عطش
همچــــون صــدف به دامنِ دریا نشسته ایم
نصرت رحمانی
ایّامِ زنــدگی همــــــــه با ایـــن وآن گذشت
عمرِ عزیزِ ما چقـــــــــــدر رایگـــان گذشت
پیام اکبر آبادی
ایّامِ نو جـــوانی، غافل مشـــــــو ز فــرصت
کایـن آب بر نگـــردد، دیگـر به جــــــویباران
صائب
ای بــــرادر من تو را از زندگی دادم نشـــــان
خواب را مـرگِ سبک دان، مرگ راخـــوابِ گران
اقبال
ای بســا دوست کـــــه از ابلـــهی و نادانی
دوست را مـایه ­ی صـد گـونه غم و آزار است
صغیر اصفهانی
ای بسـا زشت که در دیده ­ی عاشـق زیباست
عشق فـــرقی ندهـــد زشتی و زیبــــایی را
سرخوش تفرشی
ای خـدا گــر شک نبـــــودی در میـــــــان
کـی چنیــن تاریک بـــود ایـن خــــاکدان
احمدشاملو
ای خـردمنــد که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چـه کار آیدت آن دل که به جـــانان نسپاری
سعدی
ای خِضــر، غیـر داغِ عـــزیزان و­­ دوستـــــان
حاصل تـــــو را ز زنـدگیِ جــاودانه چیست؟
صائب
ای خـــــــونِ دوستـانت به گردن، مکن بِزِه
کس بر نداشتــه است بــه دستی دو خــربزه
رودکی
ای درد و ســوز، در دلِ من جــا به جا شوید
کاین خانه جز شمــا به کسی ســـازگار نیست
محمدرحیم الهام افغانی
ای دل ار سیــلِ فنـا بنیـادِ هستی بر کنـــد
چون تورا نوح است کشتیبان زطوفـان غم مخور
حافظ
ای دل بیـــــا که مـا به پنـاه خـــــــدا رویم
ازآن چـــــه آستین کـــوتــه و دست دراز کــرد
حافظ
ای دل زیان و ســـــود چـه جویی که در جهان
آن ســـود بُــرد، کز سَرِ ســود و زیان گذشت
منشی کاشانی
ای دوست بـرجنــازه ­یِ دشمن چـــو بگـذریپ
شــادی مکن که با تــو هم این ماجــرا روَد
سعدی
ای دوست بیــــــا دوباره یــاد از من کــن
تا وعـــــــده ­ی ما به "سـالِ نـوری " نکشد.
جـواد نـوری فسا
ای دیــده خجلت ازتـو نـدارم، کـه هیچـــگه
مَنعت ز دیــــدنِ رخِ زیبـــــا نکــــــرده ام
الماس حبشی
ای دیـده ­ی گلچیـن بـه ادب بــاش کـه شبنم
از دور بــه حسـرت نگــران است در این باغ
صائب
ای رُخَت معنــیِ زیبــایی عــالم بـــرگـَــــرد
که درین آینــه تصــــویرِ تـو سرگـردان است
نوذر پرند
ای رفتـه با دهــــان و لبِ تشنـه از میـــان
آبِ حیـــات، در قـــدمِ جــــــان فــزایِ تو
بابا فغانی شیرازی
ای زتیغ و تیر، چون گل، چاک چاک، اعضای ِتو
حیف باشـد، بهرِ ما، خـاری خلَــد در پایِ تو
وصال شیرازی
ای زلفِ یـار، این قــدر از ما کنـاره چیست؟
ما دلشکستـه‌ایم، و تــو هـم دل، شکـسته‌ای
صائب
ای ســر ز وفا داده، به ســـــر برده وفـا را
از یاد نخـــواهد شــــدن، اندوهِ تــو ما را
وصال شیرازی
ای ساکنـــــانِ کـــــویِ خـــرابات، همــّتی
من می روم به کعبــــه شمـــا را دعـا کنم
آقا رضی مسرور
ای ســروِ سر کشیده به هفت آسمــانِ من
در این چمـــن، شکـــــوفـه ­ی بادامِ کیستی
قاسم پرهام فسایی
ای سکندر­ تا به کی حسرت خوری برحالِ خضر
عمـرِ جاویدان او یک آب خـوردن بیش نیست
صائب
ای شیـخ، ز میخــانه مخـــوانم سویِ مسجد
بیمــــارِ دوا یافتـــه محتــاجِ دعــــا نیست
نصرت ا... نوح
ای عنکبـــوت شکـــــوَه ز کم قسمتی مکـن
صیـدِ قــــــوی پُـر است ولی تار نازک است
صائب
ای غم مگــر تـــو یاد کنی ور نه هیچ کس
ازمــــردمِ زمــــانه نگیــــــــــرد ســـراغِ ما
آرمان
ای قــدم ننهـــاده هـرگز از دلِ تنگم بــرون
حیرتی دارم که چـون در هر دلی جا کرده ای؟
قیــدی شیرازی
ای کارســــــازِ خلـــق به فــریادِ مـن برس
زان پیشتر کـه کارِ مـــن از کار بگــــــــذرد
صائب
ای­ که دانی بـه یقین خشت شـود قالبِ تو
ازچــه بیهـوده نهی خشت همی برسرِخِشت
وثوق الدوله
ای­که خــود را در دلِ ما زشت منظـر دیده‌ای
رنگِ خود را چاره کن،آیینــه ­ی ما زرد نیست
صائب
ای که دررفـــتن شتـــابِ تیـر دارد عمـرِتو
چون کمان بهرِکـه می سازی مُنقّش خانه را
فروغی کشمیری
ای­که دل را می خـری از من به نرخِ خـاکِ راه
درترازو،سنگ دیگر نِه که جان هم برسراست
مسیح کاشانی
ای که صد سلسلـه دل بسته به هر مو داری
باز دل می بـــری از خـــلق، عجب رو داری
شاطرعباس صبوحی
ای که فرو برده ای پنجه به خـونِ ضعیف
باش که سازد قـوی، پنجه به خونت خِضاب
ابوالقاسم حالت
ای که می‌جــویی گشـادِ کارِ خود از آسمان
آسمان ازما بـوَد سرگشتــه‌تر درکـــارِخـویش
صائب
ای که همـراهِ مـــوافق ز جهـان می طلبی
آن قــدرباش که عنقــا ز سفــــر باز آیـــد
میرمعصوم
ای گرفتـــــــــــــــارِ پـــای بنــــــدِ عیال
دگــــر آســــــــــــودگی مبنــــــد خیـال
سعدی
ای گلِ شـوخ که مغــرورِ بهـاران شـده‌ای
خبرت نیست که در پی، چـه خـزانی داری
صائب
ای گل فروش، گل چـه فـروشی برایِ سیم
وز گل عــزیز تر چــه ستانی به سیمِ گل
کسایی مروزی
ای گل که موجِ خنـده‌ات ازسر گذشته است
آمـــاده باش گریــه ی تلـــخِ گـلاب را
صائب
ای مسافـر کـاروانِ مــرگ را چـاووش نیست
سنگِ هر گـوری که دیدی لوحه ­ی پیغام بود
مهدی سهیلی
ای مگس عرصه ­ی سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خــود می بری و زحمتِ مـا می داری
حافظ
ای مـوجِ پر شــرر که بر سنگ سـرت خورد
برخیــــــز فــــدای سرت انگــار نه انگار
فاضل نظری
ای میــرِحاج، کعبـه روان را، زِ من بگــوی
کان خــانه ای که یار بُوَد، جـایِ دیگـراست
قراری گیلانی
این تخمِ توبه ای که تـو درخــاک کرده ای
مـوقــوفِ آبیــــاریِ اشــکِ نـــدامت است
صائب
اینجــاغــم محبّتِ ، آنجـــــا سزایِ عصیان
آســـایشِ دو گیتی برمــــــا حـرام کــردند
قدسی مشهدی
اینجـــاست یارِ گمشده گِـردِ جهـــــان مگرد
خود را بجـوی سـایه، اگـر جست و جـو کنی
سایه
این ­جمعـه هم نیامد و شد. سخت شاکی ام
از جمعــه هایِ بی تــو و بَسطِ حصــارها
میثم بازیاری زاهد شهری فسا
این چنـد روزِ عمــر نیـــــرزد به نزدِ من
چون ناکسان که بنــده ­ی دینار و زر شوم
ناصر عاملی
این چه استغناست یارب وین چه قادرحکمتست
کاین همه زخمِ نهـان هست ومجــالِ آه نیست
حافظ
این چنیــــن است شیــــــــــــــوه ­ی ایّام
زاغ در بـــــــــــاغ و بلبــــل انــــدر دام
عباس شهری
این چنین زیر و زبـر، عــالم نمی‌مــاند مـدام
می‌نشـاند چـرخ هـر کس را به جایِ خویشتن
صائب
این غیــــرتم کُشد، که سلیمــــــانِ عهد را
این دیو سیـــــرتان، پیِ تخت و نگین کُشنــد
وصال شیرازی
ای نخـلِ من کـــه برگ و بَرَت شـد به دیگـــــران
دانی که ­­از آبِ دیــده ­ی مـن پــا گـــرفتـــه ای
عمادخراسانی
این خنـده های زیر لب و عشــــوه های یار
روزِ مـــــرا، سیــــاه تر از شــــــام می کـند
احمدعاملی شمس یزدی
ایـــن دزدهـــــــا تمـــام شـــریکند بـا عَسَس
پیشِ فلک شکـــــایتِ دونـان چــــــه می‌بری؟
صائب
ای دلــــربا کــــــه می روی و می بـری دلم
آهستــــه حمــــل بفــــرما، شکـــستنی ست
محمدکریم توفیق زاده فدشکویی فسا
این دیگ زِخامی ­ست که در جوش و خروشست
چون پختـــــه شد و لذّتِ دم دیـد، خموشست
صائب
این زحمتی کـه می کشــــــــم از تنگـیِ قفس
کفـــــــــرانِ نعمتــی است که دربــاغ کرده ام
حاجب شیرازی
این زندگی حـــلالِ کســانی که در جهــــــــان
آزاد زیست کـــــــــــــرده و آزاد مـــی روند
آزادی گلشن
این زمـــان بی ‌برگ و بـارم، ور نه از جـوشِ ثمر
منّتِ دستِ نـــــوازش بود بر مــــن سنــگ را
صائب
این زمـــان در زیـر بـارِ کـــوهِ منّت می‌روم
من که می‌دزدیدم از دستِ نـــوازش دوش را
صائب
این ســان کــه می خــریم ز بـازار ِکفـر جنس
بازارِ دیـن رواست گــــــر افتـــــاده از رواج
ابوالقاسم حالت
این سخن از پیرِ کنعـانم پسنــد افتــاده است
دیـدنِ رویِ عـــزیزان، چشـم روشن می کنـد
محمدرضااحسن ا...«احسن»حاکم کابل،سند،کشمیر
این سـرایی ست که البّتـــــه خِلَل خـواهـد کرد
خنک آن قــــوم که در بنــــــــدِ سـرایِ دگـرند
سعدی
این ماتمِ بزرگ نگنجـــد در این جهـــــــان
آری در آن جهـــــانِ دگـر، نیـــــز این عزاست
وحشی بافقی
ای نسیمِ جــان پــرور، امشب از برم بگـذر
ورنــه این چنین پرگـل، تا سحر نمی مــــانم
سیمین
ای نسیمِ پیــرهن، بر گــرد از کنعـان به مصر
شعلـه ­ی شوقِ مرا حاجت به دامـانِ تو نیست
صائب
ای نسیم ِ صبح از دمِ سـردیِ خـود شـرم دار
می­رسی بی باک وگل هـا یک قبـا پوشیده اند
میرزا عبدالقادر بیدل عظیم آبادی
این شب آویختگان را چه ثمـر مـــژده ی صبح
مرده را عـربده ­ی خــواب شکِ حاجت نیست
سایه
این شیـوه ام زشمع خـوش آمد کـه هیچگاه
پــروانه را نسـوخت مگــر در حضــورِ خویش
فغفور لاهیجی
ای نفس ز، هرســـو، ز پیِ جیــفه ­ی دنیـــا
تا چنـــد بتــازی، تــو مگـــر کلب و گـرازی
عندلیب کاشانی
ای نور دیــده رفتی و بی نــور دیده مــــاند
مژگـــان چـو آشیـانه ­ی مـرغ پریـده شـــد
واحد اصفهانی
این عـــالمِ بـی وفــــــا کـه مــن می بینم
نه نـــــازِ تو ، نـه نیــازِ مــن می دانـــــد
ابوسعید ابی الخیر
اینقــدر کز تـو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی بـه مــرادِ همــه کس نتــــوان کرد
صائب
این کــــه شمعِ تـو نمی گیـــــــرد فـروغ
از دروغــــست، از دروغـــــست، از دروغ
مهدی قلی هدایت
اینکه گـاهی می زنم برآب و آتش خـویش را
روشنی در کارِمــردم بـود مقصـــودم چوشمع
صائب
این کـه می بینی خـــــــلافِ آدمنــــــــــــد
نیستنـــــــــد آدم، غــــــــــــلافِ آدمنــــد
صائب
اینکه هرسو می کشم با خود، نپنداری تن است
گـورِ گردان است و در او آرزو هایِ من است
سیمین بهبهانی
این گـل کـه چنین در بغلت تنگ گـــــرفته
از خــــونِ دلـت، پیــرهنت رنگ گـــرفته
کاسب
این لبِ بوســـه فـریبی که تورا داده خــدا
ترسم آیینــه به دیـدن، ز تو قــانع نشـــود
صائب
این منافق پیشگان در حـــال پیدا می کنند
درمیـــانِ صـد هنر، گر عیبِ ما گم می شود
سالک قزوینی
این نیـز از منــاعتِ طبع است اگــــر چنین
دستِ تهـیّ و چهـــر­ه ­ی بگشـــاده داشتیم
یوسف بخشی
این نیشتر به پا چــــو رَود کــار مشکل است
هشـــدار، ای که بــر سـرِ حــق پا گــــذاشتی
ابوالقاسم حالت
ای مـــژده ­ی طـــراوتِ لبخنــــــــدِ آینــــه
این خــــانه بی حضورِ تو زیبــــــا نمی شود
جــواد نــوری فسا
ای همنـفــسان آتشــــم از مــن بگــــــریزید
هــرکس که بوَد دوست مرا، دشمنِ خویش است
لسانی شیرازی
این همــه مشکل، زفهمِ بوالفضــول آمد پدید
ورنه انـــدر نکتـه ­ی تحقیـق ابهــــامی نبود
جلال الدین همایی
این همـه نقشِ عجب بر در و دیـوارِ وجـود
هرکه فکــــرت نکنـد نقش بــوَد بر دیـــوار
سعدی
ای وای بر اسیــــــــری که از یاد رفتـه باشد
در دام مانده صیــــد و صیـــّــاد رفته باشد
حزین لاهیجی
ای همـه عضــوِ تو بیت الغــزلِ حُسن بگوی
با من این نکته که مـجمـوعه ­ی دیوان از کیست
شهرآشوب
بیهــــــوده دل به ماهی ِمقصــــــود بسته اند
آنان که کــــــــــــرده اند گل آلــــــوده آب را
ناصرامامی فریاد شیرازی
بیمــــاریِ من چـــون سببِ پرسشِ او شـد
می میــــرم از این غم که چرا بهتـــرم امروز
آفتابی ساوه ای
بی گنــاهی کم گنـاهی نیست در دیـوانِ عشق
یوسف از دامـــانِ پاکِ خود به زندان می رود
صائب
بی گمــــــان آسیب ها بینـــد ز دستِ روزگار
هرکسی پای از گلیمِ خـــــویش بیرون می نهد
ناصرامامی فریاد شیرازی
بی کمـــالی های نادان در سخن پیــدا شـود
پستـــه­ی بی مغـز چون لب واکند رسوا شود
وحیدقزوینی میرزا محمدطاهر
بی کس نـــــواز باش که هـر طفـلِ بی پدر
درمنــــزلت به عیسیِ مــریم برابر است
صائب
بی طالعی نگـر، که من و یار چـون دو چشم
همســایه ایم و خــانه­ی هــم را ندیده ایم
سیدعلی صیدی تهرانی
بی شـرافت را امینِ مـال و جـاه خود مکن
کی نگه دارد، چــو چنگ گرگ دادی دُنبـه را
صائب
بی سنگ شکستیم، سکوت و من و صدبغض
درآینـــه ای گنگ، فـــرا رویِ تــو ناگــــــاه
محمد حسین بهرامیان فسا
بی سبب هـــرگز نمی گردد کسی یارِ کسی
یار بسیـار است تا گــرم است بازارِ کسی
پرتو بیضاوی
بی زر نمی تـوان یـافت جـا در حـــریمِ کعبــه
در خــانه­ یِ خـــدا هم، مفلس مکـــــان ندارد
طغرای مشهدی
بی زبانی نعمتی بوده ست من از ســـــادگی
شکوه از خاموشیِ لب هایِ گنـــــدم می کنم
سیدای نسفی
بی رنگیِ این آینــــــــــه ها شوخی نیست
طوفانِ پس از سکـوت، تصــــــویرِ من است
سعید اکبری فسا
بی حسرت از جهـــــــان نرود هیچ کس به در
الّا شهیــد عشق به تیــر از کمــــانِ دوست
سعدی
بی حرمتی به ســـاحتِ خوبان قشنگ نیست
باور کنیــد پاســـــخِ آیینـــه، سنگ نیست
محمد سلمانی
بیچـاره ترزمـاست، بر او رحم واجب است
هــرکس که گــــوید از خـوشیِ روزگارِ ما
نادم لاهیجی شهسوار بیک
بی جــا نبـــود، آمـــدنِ ما در این دیار
کـردیم سَیـــر، جـــــــانورانِ ندیـــده را
ملا محمد گیلانی
بی تو ازحالم چه گویم، شرحِ دردی بیش نیست
در کتابِ زندگــــانی شــرحِ حـالم سـوخته
سیدضیاء مصباحی جهرم
به یوسف ماجـرایِ عشق را بنگرکه قبل ازآن
که آزارد زلیخـــا را، فلک افکند درچاهش
صائب
به هیچ کس نرســد از تو بی خطا زخمی
مگر قلـــــم که بِبُـّری ســـرش نکرده خطا
ابوالعــلا گنجوی
به هـوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم
شمایلِ تو بدیدم، نه عقـل ماند و نه هوشم
سعدی
به هـوش بـاش دلی را به سهــو نخراشی
به ناخنی که تـوانی گــــــــره گشـایی کرد
صائب
به هر که هرچـــه دهی، نام ِآن مبر صائب
که مالِ خــود طلبیدن، کم از گدایی نیست
صائب
به هـــر که جــَـــور نکـــردی نمی توانستی
تـــو آن نَئی که جفــایی تــــوانی و نکنی
نادم جاجرمی
به هرکجـــــــا که رسیدی، بگو به این وبه آن
که هیچ گوشــــــــه­ی دنیــــــانمی شود ایران
عبدالرضا کوهمال جهرمی
به هـــر بلا که رسـد ازخـــدا تو صــابر باش
بِدان که روضــــه ­ی رضـوان بوَد جزایِ صبور
شاطر عباس قمی
به هــدایت چـه زنی طعنه که صـوفی گردید
همه را کـاش خــــداوند هــــدایت می کرد
رضاقلی خان هدایت
به وقت گُرسِنگی نفسِ دون گـــدایی کرد
چو یافت یک لبِ نان، دعــوی ِخـدایی کرد
کلیم همدانی
به نوبتند ملـوک اندر این سپنج ســــــرای
کنون که نوبتِ توست،ای ملک به عدل گرای
سعدی
به نالیــــــدن نباشـــــد حـق شنــــــــاسی
بـــــزن در سینـــــه آتش، دم فــــــرو بند
منصور قاسمیان نسب
به می پرست مزن طعنــه زانکه کمتر نیست
ز می پــرستیِ او، خــــویشتن پــرستیــــدن
قدسی مشهدی «حاج محمدخان
به ملّتی کــــــــه ز تاریخِ خویش بی خبرست
به جز حکایت محـــــو و زوال نتـــــوان گفت
عارف قزوینی
به محفلی که بُریدند دیگــــران کفِ دست
چه ها رسیدز حیــــرت دلِ زلیخـــــا را
عاشق اصفهانی
به گنــــاهی کـه نکـــردی در و دیـوار انگار
ازچپ و راست گــریبان تو را می گیــــــــرند
مرحومه نسرین شکوهی فسایی
بـه کیـشِ بت پـرست، گـر بـت رخِ تـوست
نــدارد بـــت پــــرستــیدن، گنــــــاهـــی
میرزامحمودنعمت فرزندسیّدزین العابدین خورنگانی فسایی
به کربلاست که شش ماهـــــه طفل، بالغ شد
ز هر چـــــه رنگِ تعلق گــــرفت، فارغ شد
سارا حیدری
به قطره قطره حـــــرامت عـذاب خواهد بود
به ذرّه ذرّه حلالت حســــــاب خــواهد بود
سعدی
به غیـرِ دل که عــزیز و نگـاه داشتنی است
جهان و هرچـه درو هست، واگذاشتنی است
میر ظهیرالدین
به عَینِ عُجب و تکبــّر نگـه به خلق مکن
کـه دوستــان خـــدا ممکـننـد در اَوبــاش
سعدی
به صبــــــــرکوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عــــزیز نگینی، بــــه دستِ اهـــرمنی
حافظ
به شُکــرِ این کـه شــــدی پیشـوایِ گرم روان
ز نقشِ پـای، چــــراغی به راه ما بگــــــــذار
صائب
به زیرِ بالِ بلبل می شــــود گل، از حیا پنهان
در آن گلشن که باشد، چهـره­ی چون ارغوانِ تو
صائب
به زورِ بــازویِ اقبـــال کـــــاری بـرنمی آید
نگهـــدارد مگر دستِ دعا دامــانِ دولت را
صائب
به زخمِ هیـچ تبـــــر بر زمیــن نمی افتــــــد
کسی کــه سروِ غــــرورش همیشه آزادست
بیژن ترقی
به زپا فتــاده هـرگز، مفکن، زقهــر پنجــه
که زمـانه تیــــــــز دستی، پیِ انتقـــام دارد
فصیح الزمان رضوانی فسایی
به زاهد گفتم این زهـد و ریا تا کی بوَد باقی
بگفتا تا به دنیـــــــا مردمِ نادان شـود پیدا
فرات یزدی
به روزِ نیکِ کســان غم مخـــور دلا زینهـار
بسا کســــــــا که بـه روزِ تــو آرزومند است
رودکی
به ذوقِ رنگِ حنا کـــــــودکان نمی خسبند
چه می شــود؟ تو هم از بهر آن نگار مخسب
صائب
به دورانی که جرمی نیست بالاتر ز دانـــــائی
بدون شک،به هر میزان که می دانی گنه کاری
ناصر امامی فریاد شیرازی
به حــــدّ ِ دانـشِ خــــود در زمــانه دانستم
که استــراحتِ دنیــا بـه قــــدرِ نادانی ست
ساقی چرکس
به چـــه عضـو تو زند بوسه، نداند چه کند
بر سرِ سفـره­ی سلطان، چــــو نشیند درویش
مجمر اصفهانی
به چشمِ زنـده دلان،خـوشتر است خلـوتِ گـور
زخـــانـه ای که در آن میهمـــان نمی آیــد
صائب
به جز رقیب، که در آرزویِ مــرگِ من است
کسی ز حـــــــالِ منِ ناتوان خبـــــر نگرفت
شاهی سبزواری
به جایِ علم اگر اخـلاق بودی درسِ هر مکتب
به عالم بی نشان گشتی، غرور و حرص و نمـّامی
ملک الشعرا بهار
به جـانِ زنــده‌دلان سعدیا که ملکِ وجود
نیـرزد آنکه وجــودی ز خــود بیــــــازاری
سعدی
بهتر که روزِ پیــــــری، در دستِ خـود نگیـری
چـوب و عصـایِ مِنّت، بر پـایِ خـــــود بمیری
منصورقاسمیان نسب
به بیت بیتِ نگاهش همیشــه می رقصـــید
درختِ باورِ بیــــدم، کــه بـود طوفـــــانش
حجت عبداله زاده فدشکویی فسایی
بهــــایِ یوسف کنعــــانی از زلیخـــا پرس
که قــدر و قیمت هر جنس، مشتـــری داند
صحبت لاری فارسی
به اندک شورشی کزعشق دیدی، عافیت مگزین
به مُلکِ عاشقــی زین فتنه ها، بسیــار برخیزد
عطار
بـوَد خــویشی میانِ ارغنـون و سینه­ ی عاشق
ازآن بر دل نشینـد نالـه ای کز تـــــار برخیـزد
عطار
«بنشین بــر لبِ جــوی و گــذرِ عمــر ببین»
ما نشستیم و ندیدیم به جـز این زمـزمـه را
محمدحسین بهـرامیان فسا
به لاف نیست عــــدالت، دلیـل می خــواهد
که بیستون، سنـــدِســــوزِ عشقِ فــــرهادست
امیر حسن صلاحی
بگو به یوسفِ کنعـــان، عــزیز ِمصــر شـدن
بــه کـــــوریِ پـــدر و زاری اش نمـــی ارزد
امیدی تهرانی

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 379 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 21:05

بیدارشو...بیدارشو.... بیدارشو
بیدارشو
شب رفته است
شب رفته است
شب های مصنوعی را
چه کسی در ذهن ما ساخته است؟
یوسف را به سکه های
تقلبی فروختند!!
سیلی محکم را
عشق به انسان می زند!
ذکر او را زیاد کردم
گلیم پاره شد
وصل شدن نزدیک است
من از جنس گلیم نیستم
بیدارشو..
بیدار شو..
تجسم خیال باطل است
باید از جنس او شد
من مرید یار غار خواهم شد
هیچ قلمی از خود حرف نمی زد!!!

با تشکر دانیال(فربد)فریادی
با سلام به دوستان عزیز اگر نظر عرفانی به این متن دارید لطفا نظر بگذارید..ممنون از حضورتان

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 264 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 13:38

برف پاک کن خیال
شدت باران به حدی بود که برف پاک کن هم مجال پاک کردن شیشه جلوی ماشین را نداشت ، رعد و برق و غرش آسمان حس غریبی را در وجودم متبلور کرده بود ، چشمم به جلو خیره و سایه ترافیک بزرگراه روی دلم سنگینی میکرد ، این اقلیم مُثابه خنجری زهر آلود بود که سینه م را واکاوی میکرد، و منو با خود برد به زیر خاکستری خیالم در سالیان دور ولی... نزدیک!؟ ومانند کتابی ورق میزد گذشته ی که در حال زارم جاری بود ، یاد آن روز افتادم که رفت....!!؟
گریه امانم را برید بود آن روز ! بس که گریه کردم نمی توانستم جلوی خودم را ببینم ، امان از اون روز که شده ناشتای هر روزم...
یادمه همیشه فکر میکردم بعد از رفتنش دیگه نمیتونم زندگی کنم ، نفس بکشم و لاجرم میمیرم.....
ولی از اون روز 22 سال گذشت و من زندگی کردم ، نفس کشیدم و لاجرم نَمُردم و به بعضی از آرزوهام رسیدم و به بعضی هام نرسیدم
قرار نیست زندگی من یا همسان من شبیه زندگی خسرو شیرین باشد، زندگی ما همین است ، یک سِری زوج که فقط با هم خوابیدیم و زندگی کردیم مثل یک عادت همیشگی مثل خوردن یک صبحانه دلچسب گاهی با میل خوردیم!؟ گاهی با بی میلی پس زدیم!؟ و یا گاهی باهم از ته دل خندیدیم و گاهی از ته دل گریه !؟، یا باهم قهر کردیم یا به بهانه ی آشتی؟! ما هیچ یک معنی عشق را نمیدانیم و به عبارتی خلاوت آن را نچشیدیم؟ که درک و لمسش کنیم؟! تا زندگی که داریم مقایسه کنیم با اون معیار که چقدر به آن نزدیک است یا دور!؟
شاید از عشق از ما بپرسند ؟ لیلی و مجنون را مثال بزنیم و یا بیژن و منیژه ، اگر از تاریخ و انقلاب ها از ما بپرسند ؟ انقلاب کبیر فرانسه را مثال بیاوریم ، شاید از ریاضیدانها از ما بپرسند شاید خواجه نصیر طوسی و یا دکارت و جرج توماس و... مثال بزنیم
ولی هیچ وقت سعی نکردیم نقش اول و ستاره بی بدیل زندگی خودمان باشیم ، چون ....ع ا ش ق نبودیم؟!!!!
عشق تعریف ندارد! شاید تو بعضی جنبه ها تو داری آن باشی ، آن هم در حد متعالی ، مثل حس مادر و یا پدر به فرزند ، اگر خدای نکرده فرزند مریض شده باشدو تو72 ساعت دستت تو دستش و برس بالینش باشی بدون اینکه یک لحظه پلک بزنی و بعد از گذشت این زمان کوچکترین خستگی در جسم و روحت احساس نکنی و بی منت محبت کنی!!؟
این همان معنای متعالی " عشق " است !
شاید اگر دوباره به عقب برگردیم به آن ترافیک و رعد و برق و بارش شدید باران برخورد نمیکردیم؟!
شاید....!
صدای بوق ماشین پشت سَری افکارم را از هم گسیخت و متوجه شدم که راه باز شده برای همین ، صبر ماشین ها لبریز شده بود، ماشین را به حرکت واداشتم که شوک دوم افکارم را بیل زد ! آری صدای زنگ موبایلم بود!
معلوم است کجایی؟ سلام !؟ تو ترافیک گیر کردم زن ، شما مردها نمیدانم اگر این بهانه ی ترافیک را نداشتید چه میخواستید بگوئید؟! فقط قبل از اینکه بیائی خانه سر راه میوه بگیر!؟ خواهشا هنگام خرید حواست به خرید میوه و انتخاب میوه سالم باشه ، نه مشتری ها!؟ خداحافظ....صدای بوق
سو بالای ماشینی آشنای که یک عمر در پارکینگ خانه م پارک کرده بود و از سوی مقابل به سمت من می آمد بدجور چشمانم را می آزرد !!!؟؟؟
نگاه من خیره به جلو، رفت و برگشت برف پاکن !؟ و باز ترافیک دیگر... و گذشته ی در حال....!؟
********************************
28/02/95– مرتضی حاجی آقاجانی– فریاد – بافت کرمان

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 310 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 13:38

جاده های مه گرفته چرا همه ی خیالهای من به جاده های مه گرفته ختم میشود چرا حس غمگین ابرهای سیاه بارانی بر خیالهای من سایه افکنده روح لطیف را نمی خواهم و این روح لطیف است که مرا میخواهد . در میان این جاده های پر پیچو خم عابری تنها کوله باری از وحشت را به هر سو می کشد . ترس از دیدن آنهایی که باید با چشم باز می دید و با چشم بسته از کنار همه رد شد و چرا رد شد ترس از همه ی احساس های خوب عاشقانه و فرار از همه ی احساس های شاعرانه که به شعر میکشد ای کاش برمیگشت ولی روی برگشت ندارد شاید برای برگشتن دیر شده باشد پس ادامه می دهد بدون انگیزه حتی به مقصد فکر نمی کند که به کجا ، کی ، چرا باید برود.

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 278 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 9:50

اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت سوم) اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت سوم)
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
1-سرگذشت شب هجران تو گفتم با شمع
آن قدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
(زاهد علیخان سخا(لاری)
2-گر چه از نشئه ی یک باده خرابند همه
کعبه جای دگر و بتکده جای دگر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
3-دهر هر ساعت به کام نا امیدی دیگر است
پیر این میخانه را هر دم مریدی دیگر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
4-اهل دولت غلط است این که همه بی دردند
هر که دیدیم از این طایفه آزاری داشت
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
5-به غیر ظلم توقع مدار از ظالم
که نخل شعله اگر بار می دهد شرر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
6-«شهرت» از فرزندی آدم نگردی حق شناس
بندگی باید پیمبر زادگی منظور نیست
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
نظیری نیشابوری گوید:
عشق یوسف را در این سودا به دیناری فروخت
بندگی باید پیمبر زادگی منظور نیست
(نظیری نیشابوری)
7- نام وصل تو نبردیم و به حسرت مردیم
گنهی را که نکردیم جزا این همه داشت
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
8-گردون تمام تشنه ی خون دل من است
من می دهم همیشه به خم از سبوی خویش
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
9-نه من شهرت تمنا دارم و نی نام می خواهم
فلک گر واگذارد یک نفس آرام می خواهم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
10- بی تبسم نیست یک ساعت لب خاموش گل
من نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
11-جلوه ی سرو قد یار مرا موزون کرد
هر چه دارم همه از عالم بالا دارم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
12-بر یکدگر زیادتی از بس که می کنند
این قوم نیستنـــــــــد ز ابن زیاد کم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
13-صبح شو تا در فروغت روز عالم بگذرد
یک نفس دم را غنیمت دان که این هم بگذرد
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
14-مفلسی می آورد از باد دستی حاتمی
هر کجا دیدیم آخر کرد بسیاری کمی
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
15-به قاتل هم توان بخشید خون خویش اگر مردی
نه ای کم از حنا، ظالم! کسی را دستگیری کن
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
16-می رسند از بس که پیش از من به عیب کار من
دوستر می دارم از خود دشمنان خویش را
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
17-ای که می گویی که از صحبت گریزانی چرا
در بساطم عمر ضایع کردنی کم مانده است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
18-قطره ی من گر چه گوهر شد ز سعی روزگار
کار آسان سخت شد از منّت یاران مرا
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
19-بس که اهل کرم از نغمه ندارند خبر
نشنود ناله ی سائل به صد آهنگ کسی
(میرزا هاشم علوی شیرازی)
20-ارباب نظر رخصت گفتار ندارند
مانع ز همین وجه شود سرمه صدا را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
21-در جلوه گاه شمع رخت ره نمی دهند
ای کاش من به صورت پروانه می شدم
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
22-رفیق یار اما بی قرارم از سیه بختی
به رنگ سایه گاهی پیش و گاهی در قفا افتم
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
23-گیرد نگه چشم تو شاید به کمندش
رم کرده تر از آهوی صحراست دل من
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
24-نقش پای او به هر گامی کند جان در تنم
خاک راه دوست گشتن آب حیوان من است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
25-کاملان را همه سرگشتگی از دست خود است
حاجت گردش پرگار نشد مانی را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
26-خود ناتوان ولی هنر آموز مردمند
پیران قد خمیده کمان کباده اند
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
27-کجا بر آبِ بر هم خورده صورت بست تمثالی
میسر نیست نقش مدعا طبع مشوش را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
28-می کند فرزند آخر دعوی مال پدر
میوه از خورشید گیرد رنگ از گل برده را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
29-در نشاط آرد وصال دوستان مشتاق را
حلقه ی صحبت نمی باشد کم از جام شراب
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
30-نیشکر بر بند بند خویش خنجر بسته است
تا بدانی هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
31-دم شمشیر چو بر سنگ رسد برگردد
سخن تند به ما سنگدلان نادانی است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
32-مصیبتی است ملاقات مردم عالم
ببین که دست زدنها به سر سلام شده است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
33-اهل غفلت را به دنیا نیک و بد معلوم نیست
خواب شب تعبیر خواهد یافت چون فردا شود
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
34-اهل سعادت از پی ایذا نمی شوند
بر تیر هیچکس پر و بال هما ندید
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
35-بیخودی فرصت تصویر به نقاش نداد
جان کشید از تن و جانان نکشیده است هنوز
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
36-مبادا شور محشر در می عیشم نمک ریزد
عجب نرمی است در کنج لحد مشت غبارم را
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
37-چو شمع از سوختن گردد سیه موی سپید من
کنم پیرانه سر از آتش عشقت جوانی ها
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
38-در شبستان ازل شمع یکی بیش نبود
بزم را از پر پروانه چراغان کردند
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
39-نرخ بستند به گوهر سخن«فطرت» را
کس مخر بود متاع هنر ارزان کردند
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
40-نمی باشد نگینِ قیمتی را نقش در طالع
هنر هر کس که دارد در جهان گمنام می گردد
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
41-ندارد با بزرگان چهره گشتن صرفه ای« فطرت»
که کهسار از جواب هیچ کس ملزم نمی گردد
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
42- مژده ی زخم نویی گر به شهیدان ندهند
به چه امید سر از خاک عدم بردارند؟
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
43-در آن صحرا که بودم آگه از ذوق گرفتاری
غزالان را سراغ خانه ی صیاد می دادم
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
44-همت ما صفحه ی تقویم را یکسر نوشت
گر سیه روزیم، وقت عالمی از ما خوش است
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
45- از آن رو شیشه را گردن فرازی هاست در محفل
که معشوقی به رنگ دختر رز در بغل دارد
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
46-ز بس جا کرده سوز عشق خوبان در سرشت من
شود دیباچه ی دیوان محشر سرنوشت من
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
47-می شود تعمیر دلها از رخ نیکوی تو
طاق بندد خانه آیینه را ابروی تو
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
48-تدبیر عقل مانع دل بردن تو نیست
از پاسبان حذر نبود دزد خانه را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
49-دست من از لقمه ی چرب کسی آلوده نیست
می خورم چون شمع مغز استخوان خویش را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
50-می کند هر چند تسخیر پریزاد آدمی
جان به قربان پریزادی که تسخیرم کند
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
51-خاطر ما را ز چرخ امید جمعیت خطاست
باغبان کی دسته می بندد گل پژمرده را؟
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
52-همه را روز جزا تاب سؤال است و جواب
نتوان با تو سخن گفت قیامت این است
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
53-هر لحظه مکش سر به زبان آوری ای شمع!
فرداست در این بزم که نام من و تو نیست
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
54-آدم از روز ازل خورد فریب شیطان
هر که او بازی شیطان نخورد آدم نیست
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
55- شاخ گل را می کند فواره ی خون در چمن
ابر اگر بر دارد آب از دیده ی گریان ما
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
56-از سیه کاری چه نقصان خاطر آگاه را
در لباس تیره عیبی نیست بیت الله را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
57- قمری و بلبل و سرو و گل و پروانه و شمع
گردن افراخته هر کس به تماشای کسی
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
58-ز پا افتاده ای را در جوانی دست اگر گیری
توانی زین عصا قد راست کردن موسم پیری
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
59-بگذار طلب به تخت شاهی بنشین
در سایه ی رحمت الهی بنشین
خلوت نبود گوشه نشینی تنها
بیخود شو و هر کجا که خواهی بنشین
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
60-شمع کافورند حاکم در شبستان وفا
روشنم شد سرد مهری های این یاران گرم
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
61-نیست اکسیری به از هم صحبت کامل عیار
گفته ام حرفی که می باید به آب زر نوشت
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
62-سفله زآلودگی دولت دنیاست عزیز
این ملمع چو از او دور شود مس گردد
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
63-در عرصه ی کائنات کردیم نگاه
گشتیم ز یکتایی یک یک آگاه
هر کس دیدیم مثل و مانندش نیست
هر فرد بود به وحدت خویش گواه
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
64-رقیب از وصل می بالد ندیم از هجر می نالد
یکی را گل یکی را خار در پیراهن است امشب
(میرزا زکی ندیم مشهدی)
65-کسی به حال کسی از بی کسی نمی سوزد
به مدعای دل روزگار می سوزم
(میرزا زکی ندیم مشهدی)
66-تا در آید یار در آغوش از خود رفته ایم
عمر ما چون برق قدر یک بغل وا کردن است
(آقا محمد حسین ناجی شیرازی)
67-نه شانه دست نوازش به زلف یار کشید
که ارّه بر سر دلهای بی قرار کشید
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
68-از تو تا جانان نباشد یک قدم ره در میان
گر نباشد وادی آمیزش خلق جهان
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
69-مرا جان دادن آسان است در پای تو می ترسم
که چون تن خاک گردد بوالهوس مشتی به سر ریزد
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
70-«واضح» به هیچ راه دلم وا نمی شود
این قفل زنگ بست شکستن کلید اوست
(مبارک الله واضح ساوجی)
71-پریشانی یک دل می برد جمعیت عالم
شکست شیشه ی ما سنگ در میخانه اندازد
(مبارک الله واضح ساوجی)
72-یک عمر رفیق بزم احباب شدیم
یک عمر به هجر درتب و تاب شدیم
خفتند همه آخر و افسانه شدند
ما نیز به آن فسانه در خواب شدیم
(مبارک الله واضح ساوجی)
73-به راه او چه در بازیم نی دینی نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودایی
(مبارک الله واضح ساوجی)
74-رشک فرمای دلم نیست بجز عیش حباب
یافت یک پیرهن هستی و آن هم کفن است
(مبارک الله واضح ساوجی)
75- رفتنی های جهان قابل دلبستن نیست
آن قدر بس که دمی خاطر خود شاد کنند
(مبارک الله واضح ساوجی)
76-به کاغذ اخگری پیچیده ایم یعنی دل خود را
مبادا گریه بر حالم کنی ای نامه بر، رحمی
(مبارک الله واضح ساوجی)
77-کوهکن در پیش و مجنون در عقب من در قفا
عشق در ملک جنون با طرفه شوکت می گذشت
(مبارک الله واضح ساوجی)
78- نیست انکار چو گویند که زاهد مَلَک است
حرف ما نیز همان است که او آدم نیست
(مبارک الله واضح ساوجی)
79-در دمی کوهی و در آن دگری صحرایی است
عمر وحشت زده چون ریگ روان می گذرد
(مبارک الله واضح ساوجی)
80-به راه دوستی ها هر که بی منّت قدم ساید
به هر گامی که بردارد، ز من چشمی از او پایی
(مبارک الله واضح ساوجی)
81-به پای اشک می غلطم که با دل آشنا باشد
به هر موجی زنم دستی که شاید ناخدا باشد
(مبارک الله واضح ساوجی)
82-مزن باد صبا دست جفا بر دامن لیلی
که دارد خاک مجنون آشیان در چین دامانش
(مبارک الله واضح ساوجی)
83-پیوند محبت ندهد چرخ دو دل را
یک پوست در این باغ دو بادام ندارد
(مبارک الله واضح ساوجی)
84-گشت یاقوت و به یاد لب شیرین جوشید
خون فرهاد که جا در رگ خارا می کرد
(مبارک الله واضح ساوجی)
85-هستی ما یک نفس وار است چون عمر حباب
این گره تا چشم بر هم می زنی وا می شود
(مبارک الله واضح ساوجی)
86-به پای خویش هر دم شمع زان خاکستر اندازد
که می خواهد برای خسته ی خود بستر اندازد
(علیقلی خان واله داغستانی)
87-عجبی نیست که شد پیر زلیخا در هجر
دوری از یار بلایی است که من می دانم
(علیقلی خان واله داغستانی)
88-اندیشه ی کس راه به کنه تو ندارد
هر چیز که هست از تو نشان است و نشان نیست
(علیقلی خان واله داغستانی)
89-یک نغمه تراود ز لب قمری و بلبل
قانون وفا مختلف آواز نباشد
(علیقلی خان واله داغستانی)
90-عشقبازان سخن حق همه جا می گویند
از که ترسند سردار سلامت باشد
(علیقلی خان واله داغستانی)
91-چون به قاف عدمم راه تماشا افتاد
هر کجا دیده گشودم همه عنقا دیدم
(علیقلی خان واله داغستانی)
92- قطره بودم سر همچشمی بحرم می بود
نظر از خویش چو بستم ره دریا دیدم
(علیقلی خان واله داغستانی)
93-چاک می شد به برت خرقه ی تقوا چون من
که تو هم می شدی ای شیخ گرفتار کسی
(علیقلی خان واله داغستانی)
94-کفر کافر به ز دین ناقص است
این چنین فرمود پیر کاملم
(علیقلی خان واله داغستانی)
95-بگشای سر ترکش مژگان جگر دوز
شاید که رسد چاک دل ما به رفویی
خوش آن که به طوف حرم میکده آیم
گه پای خمی بوسم و گه دست سبویی
(علیقلی خان واله داغستانی)
96-ذرات جهان که جمله مرآت تواند
چون قطره به بحر غرق در ذات تواند
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب
در نفی وجود خویش و اثبات تواند
(علیقلی خان واله داغستانی)
97-من زنده به دوستم نمیرم هرگز
مغزی بی پوستم نمیرم هرگز
هر کس که نه اوست مرده اش دان ز ازل
من خود همه اوستم نمیرم هرگز
(علیقلی خان واله داغستانی)
98-در دشت عشق مجنون دنبال ماند از من
با آن که من در این ره صد جا درنگ کردم
(علیقلی خان واله داغستانی)
99-نسازد عشق ضایع رنج عشاق بلا کش را
هنوز از نقل فرهاد است شرین کام محفلها
(علیقلی خان واله داغستانی)
100-جاهلان را نیست آگاهی ز حال خویشتن
خفته دایم خویش را بیدار می بیند به خواب
(علیقلی خان واله داغستانی)
101-رفتم به باغ بی تو به یادت چه چاک ها
از گل خریدم و به گریبان فروختم
(علیقلی خان واله داغستانی)

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 319 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 9:50

بخش دهم - شکار چی خوش خیال و پر طاوس هوا تاریک و ادای دین در سحر نزدیک بدی ومردم سوی مسجد روان همی بودندی که صدای موذن در پیچ آبادی بپیچیدی مرد زین رو جستن نمودی وخویش به اندرونی بیفکند چنان غش نمودی که انگار مرده بُدی اهل خانه شیون نمودندی ومردم بریختند وگودکان نیر بر سرِ پدر که خویش به بیهوشی زده بودی یکی آهو ویکی قرقاول ویکی پر طاوس خواستی ومردم سرازیر به خانه شکارچی شدندی و وی را به حالت غش دیدندی وشیون وزاری که یکی از مردان کاهگل آوردی که بوکشد زنده بگردیدی ودیگری تیزی از آستین بدر آوردی و به دور شکارچی خط کشیدندی باز زنده نگردیدی وچند دلو آب سرد به رویش بریختندی وباز زنده نگردیدی عیال پیش امد وگفت : در چنین جایی باید سیلی محکم به صورت نواختی که شاید بهوش آیی .
چو مردی سیلی همی خوردی زبانو
نگشاید در به رویش تاناید به زانو
زمین بوس وچشمی سوی آسمان دارد
که مغز فربه ، فرمانش را اشکم نه ز بازو
زن همی سیلی محکم نواختی باز بهوش نیامدی و روی مرد کبود بگشتی چون ارزق شامی باز بیدار نگشتی مردم مجموع بگفتندی که طبیب آرید شاید بهوش آوردندی یا که مرده باشدی به قبرستان بردندی ، مرد شکارچی همی گوش بودی وهیچ جنب نخوردی تا شاید اندرونیان از او در گذرند وببخشایند
که شکار چی حال که دست خالی برگشتن نمودی خورده براو نگیرندی.
تورا گور عاقبت آغوش بایدت
گر بخواهی یا نخواهی خواهدت
به نزد آینه چند سیلی بخویش زن
که خون زدست خویش بهِ بود تا زدوست
پایان بخش دهم - ادامه دارد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 250 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 9:50

اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت دوم) اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت دوم)
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
1-اعتباری نیست گرمی های معشوقانه را
شمع می خواهد برای سوختن پروانه را
(زاهد علیخان سخا (لاری)
2-بدن ز فیض ریاضت، شکوه جان دارد
مکان خراب چو شد، حکم لامکان دارد
(ملا عبدالحکیم ساطع کشمیری)
3-اعتبارات جهان از نیستی گل کرده است
آن که داناتر بود بسیار جاهل بوده است
(میر عبدالصمد سخن(اکبر آبادی)
4-هر فنی بود ز منطق به نظر آوردم
عکس مطلب خوشم آمد که فن خاموشی است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
5-از بیابان عدم تا سر بازار وجود
به تلاش کفنی آمده عریانی چند
(میان علی عظیم، پسر ناصر علی سرهندی(سهرندی)
6-بیخودم هیچ ندانم که دل زار کجاست
من کیم؟ هوش که برد؟ آه چه شد؟ یار کجاست؟
(میرزا محمد نعمت خان عالی شیرازی)
7-ارباب سخن را به سخن نام بلند است
از مصرع برجسته خلف تر پسری نیست
(میرزا محمد نعمت خان عالی شیرازی)
8-دارد چه سرانجام خوشی خانه ی دنیا
جان هیچ، جسد هیچ، بقا هیچ، فنا هیچ
(میرزا محمد نعمت خان عالی شیرازی)
9-خدا ساز است هر کاری که از مردم نمی آید
به عالم هیچ چیز آسان تر از مشکل نمی دانم
(میرزا محمد نعمت خان عالی شیرازی)
10-در ضلالت تا نیفتادم هدایت رو نداد
راهبر پیدا نشد تا گم نکردم راه را
(ناصر علی سرهندی(سهرندی)
11-از تکاپوی خلق دانستم
مدعا در زمانه نایاب است
(هنرور خان عاقل(شاهجهان آبادی)
12-صورت آدم به هر بتخانه است
معنی آدم نمی دانم کجاست
(هنرور خان عاقل(شاهجهان آبادی)
13-مردم همه گویند که خودبین شده«عرشی»
من روی تو بینم چو نهم آینه در پیش
(میر محمد مؤمن عرشی(اکبر آبادی)
14-ز صاحبخانه مهمان را به خود مشغول می سازد
تماشا کرده ام بسیار این سقف منقش را
(میر شمس الدین فقیر دهلوی)
15-به گرمی های دوران دل منه گر نیستی داری
نباشد اعتباری آن قدرها شعله ی خس را
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
16-جز سخن از کس نمی ماند پس از مردن نشان
خط بود بر پشت زان رو صفحه ی تصویر را
(گرامی کشمیری)
17-خواجه بی فرزند اگر باشد غلامش وارث است
هر چه دارد حق تعالی از برای بنده است
(گرامی کشمیری)
18-ز طوف کعبه و بتخانه معشوق است منظورم
به هر سنگی که کرده سجده از بهر خدا کردم
(گرامی کشمیری)
19-چو شمع، شِکوه «گرامی» ز غیر نیست مرا
هرآنچه دیده ام از چشم خویشتن دیدم
(گرامی کشمیری)
20-دارد زمانه صافدلان را به کشمکش
چون سبحه ی سرشک که وقف گسستن است
(شیخ سعدالله گلشن دهلوی)
21-ز حال خاکساران منعمان را نیست آگاهی
دل دریا کی از لب خشکی ساحل خبر دارد؟
(شیخ سعدالله گلشن دهلوی)
22-زاهد خشک است دور افتاده از کسب کمال
چون ثمر شد بی رطوبت از رسیدن باز ماند
(شیخ سعدالله گلشن دهلوی)
23-بود خاموشی اهل صفا از نور آگاهی
گشادِ چشم دل آیینه را مُهر دهن باشد
(شیخ سعدالله گلشن دهلوی)
24- گر از خراش دلم منکری ببین به رخم
که پوست کنده سخن می کند ادا ناخن
(سعدالله مسیحا(پانی پتی)
25-پاک طینت را ز دنیا دوریی در کار نیست
می توان چون آبِ گوهر از سر گوهر گذشت
(میرزا قطب الدین مایل دهلوی)
26-ز پیری قدر شبهای جوانی می شود ظاهر
سفیدی های کاغذ می کند روشن سیاهی را
(میرزا قطب الدین مایل دهلوی)
27-هر کسی سودا به قدر همت خود می کند
عالمی خواهان لعل و من خریدار دلم
(آنندرام مخلص(لاهوری)
28-حقوق صحبت گل بر تو بسیار است ای بلبل
مبادا در چمن غافل در ایام خزان باشی
(آنندرام مخلص(لاهوری)
29-ای جلوه گاه وادی ایمن به خود مناز
آخر دل خراب بیابان شوق کیست؟
(آنندرام مخلص(لاهوری)
30-جایی که جرم را به کرم باز می دهند
گر طاعتی نکرده پذیرند دور نیست
(آنندرام مخلص(لاهوری)
31-دنیا خوابی و زندگانی دردی
خوابی است که در خواب ببینی آن را
(ابوالبرکات منیر لاهوری)
32-در کف دهر چو تیغیم به دست نامرد
حیف و صد حیف که نشناخت کسی جوهر ما
(محمد رضا مشتاق کشمیری)
33-جز حدیث عشق هرگز نیست در دیوان ما
سوره ی یوسف بود هر آیت قرآن ما
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
34-پس از گل می رود بلبل ز گلشن جای آن دارد
به آن چشمی که گل دیده است نتواند خزان دیدن
(محمد یوسف نکهت برهان پوری)
35-نالد از بخت سیه هر که ز اهل رقم است
حجت ناطق این حرف، صریر قلم است
(محمد اشرف یکتا)
36-بیا زاهد خدا را ترک افیون کن شراب آمد
تیمم گشت باطل، جان من، اکنون که آب آمد
(واله داغستانی)
37- دل فراموش کرده ام پیشش
باز گــــــــردم، بهانه ای دارم
(واله داغستانی)
38-ابر گوهر بار گرید اول آخر وا شود
گریه ای بر حال خود ناکرده خندیدن چرا؟
(حاجی عبدالواسع اقدس مشهدی)
39-دارند گمان خلق که زر قوت بازوست
افزون نکند نقش طلا زور کمان را
(شفیعا اثر شیرازی)
40-در راه توکّل چه کنی سنگ قناعت
جویند«اثر» نابلدان سنگ نشان را
(شفیعا اثر شیرازی)
41-فلک از رشک نگذارد به حال هم دو همدم را
به سنگ از یکدگر سازد جدا بادام توأم را
(شفیعا اثر شیرازی)
42-ز بهر شُکرِ تنهایی به مردم آشنایی کن
درآ در بزم الفت یاد ایام جدایی کن
(شفیعا اثر شیرازی)
43-رشته ی طول امل تار و جهان طنبور است
چه قدر بر سر این کاسه ی خالی شور است؟
(شفیعا اثر شیرازی)
44-دوستان را کسوت تجرید می پوشد خدا
شاه می بخشد به خاصان خلعت پوشیده را
(شفیعا اثر شیرازی)
45-نسازد حق شناسان را مقیّد زیور دنیا
ز انگشت شهادت دست کوتاه است خاتم را
(شفیعا اثر شیرازی)
46-«اثر» آخر به زلف پر فن او نقد جان دادم
امانت دار خود کردم ز نادانی پریشان را
(شفیعا اثر شیرازی)
47-ظاهر هر کس که سنجیدم به میزان نظر
داشت با باطن همان نسبت که رو با آستر
(شفیعا اثر شیرازی)
48-چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منتها که بر یعقوب دارد دیده تارش
(شفیعا اثر شیرازی)
49-نباشد عالمی از عالم دیوانگی خوشتر
بلی، هر کس غم عالم ندارد عالمی دارد
(شفیعا اثر شیرازی)
50-بد عمل را دائم از نقصان مردم راحت است
سنگ کم، دزد ترازو را نگین دولت است
(شفیعا اثر شیرازی)
51-پیش آن غارتگر جان، دل ندارد قیمتی
راهزن کی قدر داند گوهر دزدیده را؟
(قزلباش خان امید همدانی)
52-مانند قطره ای که به دریا کند گذار
خجلت کشد ز وسعت رحمت گناه ما
(قزلباش خان امید همدانی)
53-یک غنچه ندیدم که جبینش نبود چاک
این نغمه که آموخته مرغان چمن را؟
(قزلباش خان امید همدانی)
54-ظلم ظالم چو شود پیر دو بالا گردد
بیشتر می بُرد آن تیغ که خم دار تر است
(قزلباش خان امید همدانی)
55-دلم ز دوری یاران رفته می نالد
گذشته قافله و ناله ی جرس باقی است
(قزلباش خان امید همدانی)
56-تیره روزان را به چشم کم مبین در روزگار
روشنی آیینه از پهلوی خاکستر گرفت
(قزلباش خان امید همدانی)
57-خواب فرهاد سخت سنگین شد
قصه ی عشق بس که شیرین است
(قزلباش خان امید همدانی)
58-بر درگه دوست هر گناهی بخشند
صد ساله گنه به مدّ آهی بخشند
عفو گنهم به ناتوانی کردند
زاینجا است که کوه را به کاهی بخشند
(قزلباش خان امید همدانی)
59-سفله طبعان همه گویا نخود یک آشند
مزه ای نیست چو شلغم کرم ایشان را
(قزلباش خان امید همدانی)
60-ما چون هما به خلق نداریم احتیاج
چون سایه دولت است غلام سیاه ما
(قزلباش خان امید همدانی)
61-ای عمر برق جلوه چه عیّار پیشه ای
کز رفتنت نمی شود آواز پا بلند
(قزلباش خان امید همدانی)
62- فلک ز بام تهی مایگان در این بازار
مرا چو گوهر دزدیده آشکار نکرد
(قزلباش خان امید همدانی)
63-ز مردان پیروی کردن به نامردان نمی زیبد
شود هر کس مرید زال دنیا لعن بر پیرش
(قزلباش خان امید همدانی)
64-دیوان سرنوشتم چون نیخه های اصلی
هر چند بد نوشت است، اما غلط ندارد
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
65-کاهلان را جز لگد کوب حوادث چاره نیست
می کند مالیدگی سستی اعضا را علاج
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
66-غافلان را چرک دنیایی است زینت در لباس
جامه ی تصویر از روغن مصفا تر شود
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
67-جاهلان، اهل جهان را تیر روی ترکش اند
فرد چون گردید باطل، جلد دفتر می شود
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
68-حیات از صحبت افسردگان نابود می گردد
که چون فصل زمستان شد نفسها دود می گردد
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
69-کار خود کن راست چون فواره بی امداد غیر
خود نهال خویش و خود آب روان خویش باش
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
70-چون برگ لاله نشینند گرد هم عشاق
به حصه کردن داغ تو در میانه ی خویش
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
71-همچو چشم دردناکی کز فروغ آید به هم
کلبه ام تاریک گردد از فروغ دیگران
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
72-کام شیرین نکنم از قی زنبور عسل
سر بزرگی نتوان کرد ز شان دگری
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
73-چشم روشن را ز عینک می فزاید تیرگی
صاف دل گمراه می گردد ز برهان بیشتر
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
74-نشود شعر کس از معنی مردم رنگین
زندگانی نتوان کرد به جان دگران
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
75-رفته رفته آبرو را برطرف سازد غضب
آب را چندان که جوشانند کمتر می شود
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
76-مرد را خُلق نکو کم ز نجابت نبود
موم خوشبو چو شود هست چو عنبر ممتاز
(ملا محمد سعید اشرف مازندرانی)
77-می مالم از خجالت عصیان به خاک رو
مطلب مرا ز ناصیه سایی نماز نیست
(محمد قلی آصف قمی)
78-صد جگر خون از کجا هر روز صرف غم کنم
من که از ملک عدم با خود دلی برداشتم
(محمد قلی آصف قمی)
79-به زیر خاک هم در جستجوی دیدن رویت
مرا چون دام می روید ز هر تار کفن چشمی
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
80-گل شکفته به بانگ بلند می گوید:
که ناخن گره دل، لب خموش آمد
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
81-هر چه آید در نظر آیینه دار ناز اوست
کفر و ایمان چون دو چشم از یک ادا در گردش است
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
82-عمر، کبکی دان، اجل، شهباز او
روز و شب بال و پر پرواز او
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
83-حسرت پیری نگردد کم ز اسباب جهان
صد گهر کی می تواند کار یک دندان کند؟
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
84-هر جا دو دل چو شیشه ی ساعت شوند رام
از یکدگــــــــــــر غبار کدورت کنند رام
(میرزا علیرضا تجلّی اردکانی)
85-به هر حالت کسی را همتم محروم نگذارد
کفم گر بود خالی، بوسه دادم دست سائل را
(سید حسین خالص مشهدی)
86-کی شویم آزاد از قید خودی چون عنکبوت
بعدِ مردن هم به دام خود گرفتاریم ما
(سید حسین خالص مشهدی)
87-تا نخوانند، مشو سبز به هر انجمنی
که نباشد به چمن قدر، گل خودرو را
(سید حسین خالص مشهدی)
88-دیوانه به راهی رود و طفل به راهی
یاران! مگر این شهر شما سنگ ندارد
(سید حسین خالص مشهدی)
89-همت هرکس به قدر وسعت احوال اوست
آب چندین چشمه از یک چشمه ی پل می رود
(سید حسین خالص مشهدی)
90-لطف حق را کرد بر ما ظلمت عصیان غضب
آب دریا را شب تاریک آتش می کند
(سید حسین خالص مشهدی)
91-ز مجنون آنچه آمد در وجود از ما نمی آید
دویدن شیوه ی سیل است از دریا نمی آید
(حسنعلی دستور اصفهانی)
92-دولت هوای مردم بی مغز می کند
آخر کلاه بحر نصیب حباب شد
(سید حسین خالص مشهدی)
93-ابنای زمان اگر چه با هم یارند
از یاری یکدگر همه بیزارند
از پیچ و خم جاده ی ره معلوم است
کاین خلق جهان چگونه کج رفتارند
(محمد صالح رافع لاهیجانی)
94-پروانه ی دل سوخته با شمع چه خوش گفت:
می سوزم از این غم که تو را هم سحری هست
(عاقل خان رازی( خوافی)
95-چند غم جهان خوری؟ دل چه نهی بر این چمن؟
باد خزان در پی است جلوه ی این بهار را
(عاقل خان رازی( خوافی)
96-نیست صاف از سیر و دور آسمان دلها به هم
باده دُرد آمیز گردد چون خورد مینا به هم
(حاجی فریدون سابق ترک)
97-سخن چون رفت بیرون از دهن عریان بدن باشد
خموشی جامه ی چسبان بالای سخن باشد
(حاجی فریدون سابق ترک)
98-چشمه ی زاینده آب از خویش می آرد برون
آستین مرد همت پیشه همیان زر است
(حاجی فریدون سابق ترک)
99-مرهمی نیست که در حقّه ی خاموشی نیست
نفس آهسته زدن بخیه ی چاک دهن است
(حاجی فریدون سابق ترک)
100-نونهالی زین گلستان هر زمان سر می کشد
دل نمی داند که در پای کدام افتد به خاک
(حاجی فریدون سابق ترک)
101- بس که در راه طلب گرم روان سوخته اند
جاده شمعی است که از هر دو سر افروخته اند
(حاجی فریدون سابق ترک)

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 380 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 3:57

بخش نهم - شکار چی خوش خیال وپر طاوس اینک سوز وسرما چنان برجانش بتاختی کزبی خودی و بیهوشی جستن نمودی وبا ز چشمی تاریکی و چشمی به آسمان داشتی وجشمک استارگان بدیدی وبرخاستن نمودی سمت آبادی راه نمودی لنگان لنگان که بدانستی به آبادی خویش رسیدی وساعتی به منزل نزد عیال بودی وچه جوابی باید بدادی وچه رنج بدی بودی که اندر سینه اش بودی وبا خود گفتی ای کاش خوراک گرگان همی شدی جای آنکه چشم به عیال افتد وهمی برفتی وتاریکی ادامه بداشتی وداخل آبادی بگردیدی ونفسی همی کشیدن نمودی که زنده بُدی .
گر خود شکاری خود بُِه بدانی
چابک شکار آنکه شکارچی برانی
آنک فرو خورده سر به زانو و غش
تو نیک چون ندانستی این گمانی
واینک به خانه همی بیش نزد یک بگردیدی و بگردیدی و آواز خروسان همی شنیدی وسرما به مغز استخوانش همی رفتن نمودی ولرزیدن وهرقدم که برمیداشتی چون جان کندن بودی وراه نیمه رساندی با پای لنگان وتنی رنجور وشکار بی شکار که خود همی زخم خورده بدی ونزدیک حیاط خانه رسیدی و زانو زدی وصد مرتبه خدای را سجده نمودی که همی زندگانی زنو باز یافته وبرگشتن نمودی .
پای لنگ وسر اشکسته و دل خون
چنان باید روم نزد عیال چون
سرزنش چند باید خود نمودن
که بی پیر چه بیابان وهامون
پایان قسمت نهم - ادامه دارد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 238 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 3:57

گاهی ... گاهی بودن سخت است ... گاهی ماندن ... و گاهی برگشتن ...
گاهی بودن اصراری می خواهد ... و گاهی بیا ...
گاهی ماندن صدای پایی می خواهد ... و گاهی بمان ...
گاهی برگشتن بهانه ای می خواهد ... و گاهی برگرد ...
بودن شاید برای برخی آسان باشد ، اما باور بودن خودت و نبودن دیگران سخت است ...
ماندن شاید برای برخی آسان باشد ، اما دیدن ماندن خودت و نماندن دیگران سخت است ...
برگشتن شاید برای برخی آسان باشد ، اما تصور برگشتن خودت و برنگشتن دیگران سخت است ...
___________ * * * * * * * * * * * ____________
* * * * * * * * * *
* * * * * * * *
جهانی می خواهم مملو از بودن ، بدون باور نبودن دیگران ...
جهانی می خواهم سرشار از ماندن ، بدون دیدن نماندن دیگران ...
جهانی می خواهم بی نیاز از برگشتن ، بدون تصور برگشتن دیگران ...

آری ، جهان را این گونه می خواهم ...

* فاطمه محمودی ماهانی *

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 237 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 3:57

( بخش هشتم) اندر حکایت شکار چی خوش خیال و پر طاوس شکارچی چون دویدی وبه غاری رسیدی و به سوراخ غار خزیدی وپنهان زچشم گرگ نمودندی که گرگ همی سرگردان بُدی وچون بیدمرد زترس بلرزیدی که دو
گرگ بدنبال وی بودندی که نیافتش وهمچنان قلب از سینه بحال خارج شدن بودی و نفس نتوان کشیدی و تن به خاک غار آغشته نمودندی که بوی آدمیزاد به مشام گرگ نرسیدندی وساعتی در آنجا بماند و شب ز نیمه گذشتی واز گرگ خونخوار خبری نشدی وشکارچی زخمی که خود به صید نزدیک بودی تا صیاد از سوراخ غار خزیدن به بیرون نمودندی ودست وپا وچانه وسرو صورت همی زخمی و بسوختی وچاره هم نداشتی ونیزخوشحال که زِ ، دندان گرگ جستن نمودندی و تن راحت سوی منزل کشاندی وشروع به دویدن نمودی بی جهت که جهات را همی ز نشانی چون راه مال رو را در سر داشتی رفتی که از دور صدای عوعوی سگان شنیدی که بفهمیدی به آبادی نزدیک بُدی ونیز تفکر نمودی که دست خالی چون باید به منزل شدن و پاسخ عیال چه فرماید.. . .
به وقت گریز نیز تدبیر بایدت
که صیادِ دگر بهر تو با ، دام آیدت
چو بگریختی زین دام بی غش و ترس
چه باک آنگه که نهند در خاکت
تورا گرنشاید گفتن مرد جنگ
از دیارت هرگز مبادادت درنگ
به نانی خو کنی واندرونی به تعلیم
که فردا گر نباشی بگردند چوتیری خدنگ
مرد چنان از مرگ بگریخته بود که تکرارش باز همان مرگ بُدی وچون دویدن نمودی و رمق زتن برفتی به نزدیک عوعو سگان خویش رساندی ونقش بر زمین بگردیدی ونیز پیشتر باخود بیندیشیدی که صد زخم بخویش وارد نمودندی وبه اندرونی بفرماید که دندان گرگ باوی چنین بنمودی ولی چون حال و روزو خون در سرو دست بدید باخود بگفتی توگویی صد گرگ بدو حمله ور گریده اند ودرحال غش چشمان بچرخاندی و چشمک استارگان بدیدی وباز اینکه خویش به تیزی بزدی و خون اندر مالان کنی تا اندرونی فهم کنند که با گرگی در افتادی ، باز جان دوستی اجازت ننمودی...
هر آ ن مرد کز اندرون تهی گردد
دگر فرمانش بدانجا نا فذ نگردد
قوی باش که زیر دستان بیاموزند
که خصم گِردِ خانه ات هر گز نگردد
پایان بخش هشتم . ادامه دارد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 269 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:13

باران می دانم هر کجایی از این شهر غریب که باشی ...
گوشه ای به تماشای باران نشسته ای...
و من چه تلخ ...به یادت زیر باران قدم می زنم ....
و حراسی ندارم از خیس شدن ...
از بارانی که عجیب حال دلم را فریاد می زند ....
و چه لبخندی به لبم مانده ...
از نوازشهای دست مهربان باران ...
که بر گونه های خیسم می نشیند و
پنهان میشود این نیلوفر گریان...
زیر قطره های باران ...
هنوز هم غرورم را مدیون بارانم ...

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 261 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:13

التماس دعا سلام و عرض ادب

دوستان و همراهان گرامی سایت شعرنو
برای سلامتی و بهبود حال یکی از عزیزان سایت شعرنو از همه شما دوستان عزیز جهت شفای کامل و عاجل ایشان التماس دعا داریم.

بازديد 134

این مطلب را خواندند (اعضا)

خسرو خرم آبادی (22/2/1395),ابوالفضل خداوردی پور (22/2/1395),وحید شکری(شاکر) (22/2/1395),فرزاد عرب...فریادفرزاد (22/2/1395),علیمحمد پورحسن (بی رامونا) (22/2/1395),فتی معطوفی(م کیوان) (22/2/1395),سیده نسترن طالب زاده (22/2/1395),زینب اردمه (22/2/1395),یاسین جاری مورجان (یجم ) (22/2/1395),محمد ابراهیم جاذب نیکو (جاذب ) (23/2/1395),مهیارسنائی (23/2/1395),حبیب رضایی رازلیقی (23/2/1395),شفیقه طهماسبی (23/2/1395),لادن آهور (23/2/1395),جواد محمدی (23/2/1395),نسترن خزایی (23/2/1395),محمد ترکمان(پژواره) (23/2/1395),عباس قرایلو (23/2/1395),مولود پورصفا masha (23/2/1395),بهروز اميدي (23/2/1395),مصطفی حسینی (23/2/1395),مینو زکی پور (23/2/1395),علیرضا کاشی پور محمدی (23/2/1395),مهیارسنائی (23/2/1395),سمیه یزدی (23/2/1395),مهتاب ایزدسرشت (23/2/1395),فرزاد جهانبانی (23/2/1395),مسعود احمدی (23/2/1395),محمدحسن چگنی زاده (23/2/1395),سلمان مولایی (23/2/1395),مهری کندری (23/2/1395),حسين صداقتي (24/2/1395),ندا غفارزاده (هدیه) (24/2/1395),حمیدصادق زاده یزدی (24/2/1395),رضا شجاعی (24/2/1395),فرشته پورصدامی (24/2/1395),

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 498 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:13

التماس دعا سلام و عرض ادب

دوستان و همراهان گرامی سایت شعرنو
برای سلامتی و بهبود حال یکی از عزیزان سایت شعرنو از همه شما دوستان عزیز جهت شفای کامل و عاجل ایشان التماس دعا داریم.

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 459 تاريخ : چهارشنبه 22 ارديبهشت 1395 ساعت: 23:01

آب های تاریک !

آب نماد پاکی و زلالی شبیه انسان ! ... آن سان که گفت سجده کنید ...
و بال های فرشته ای به تاراج رفت از این تمرّد ....

و تاریک شد....

همچو آبهایی که با تمام ذات زلالشان ، مخوف شدند در قعر تاریک و ناپیدایشان ...

و گسترش داد این سیاهی را ....

آب های تاریک ....

دریا و دریا های سیاه ...
.

انـــــــ ــــســــــــ.ــان !

نه آنگونه که بود ...

آنگونه که شد ........ میان آثام (گناهان)...

______________
#مهتاب محمدی راد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 212 تاريخ : سه شنبه 21 ارديبهشت 1395 ساعت: 0:09